سعادت آدمى در معرفت خداى- تعالى- است‏

banu rabeهمانا كه گويى: «به چه معلوم شود كه سعادت آدمى در معرفت خداى- تعالى- است؟ بدان كه اين بدان معلوم شود كه بدانى كه سعادت هر چيزى در آن است كه لذّت و راحت وى  اندر آن بود. و لذّت هر چيز در آن است كه مقتضى طبع وى بود. و مقتضى طبع هر چيزى آن است كه وى را براى آن آفريده‌‏اند. چنانكه لذّت شهوت در آن است كه به آرزوى خويش رسد، و لذّت غضب در آن است كه انتقام كشد از دشمن، و لذّت چشم در آن است كه صورت‌هاى نيكو بيند، و لذّت گوش در آن است كه آوازها و الحان خوش شنود. همچنين لذّت دل در آن است كه خاصّيّت وى است و وى را از براى آن آفريده‌‏اند، و آن معرفت حقيقت كارهاست، كه خاصّيّت دل آدمى اين است. اما شهوت و غضب و دريافتن محسوسات به پنج حواس، اين خود بهايم را هست.

و براى اين است كه آدمى هر چند نداند، در طبع وى تقاضاى تجسّس آن‏ بود تا بداند، و از هر چه داند، بدان شاد باشد و تبجّح كند و بدان فخر آورد، اگر چه چيزى خسيس بود چون شطرنج مثلاً: اگر كسى را كه داند، گويند: «تعليم مكن»، صبر دشوار تواند كردن، و از شادى آنكه بازى غريب بدانست، خواهد كه آن فخر اظهار كند.

و چون بدانستى كه لذّت دل در معرفت كارهاست، دانى كه هر چند كه معرفت به چيزى بزرگ‌تر و شريف‌‏تر بود، لذّت بيشتر بود، كه آن كس كه وى از اسرار وزير خبر دارد، بدان شاد بود، و اگر از اسرار ملک خبر دارد و انديشه وى در تدبير مملكت بداند، بدان شادتر بود، و آن كس كه به علم هندسه، شكل و مقدار آسمان‏‌ها بداند، بدان شادتر بود از آن كه علم شطرنج داند. و آن كس كه دانست كه شطرنج چون بايد نهاد و بنهاد، لذت بيشتر از آن كس يافت كه داند كه چون بايد باخت. و همچنين هر چند كه معلوم شريف‏تر بود، علم شريف‏تر بود و لذّت وى بيشتر بود. و هيچ موجود شريف‏تر از آن نيست كه شرف همه موجودات بدوست، و پادشاه و ملک هر دو عالم است و همه عجايب عالم آثار صنع اوست. پس هيچ معرفت از اين شريف‏تر و لذيذتر نبود، و هيچ نظاره‌‏اى از نظاره حضرت ربوبيّت لذيذتر نباشد، و مقتضى طبع دل آن است.

براى آنكه مقتضى طبع هر چيز خاصّيّت وى بود، كه وى را براى آن آفريده باشند. اگر دلى باشد بيمار كه در وى تقاضاى اين معرفت باطل شده باشد، همچون تنى باشد بيمار كه در وى تقاضاى غذا باطل شده باشد كه گل دوست‌‏تر دارد از نان: اگر وى را علاج نكنند تا شهوت طبيعى باز جاى خويش آيد و اين شهوت فاسد از وى بشود، بدبخت اين جهان باشد و هلاک شود. و آن كس كه شهوت ديگر چيزها بر دل وى غالب‌‏تر از شهوت معرفت حضرت الوهيّت شده است، بيمار است: اگر علاج نكنندش، بدبخت آن جهان بود و هلاک شود. و همه شهوت‌ها و لذّت‌هاى محسوسات كه به تن آدمى تعلّق دارد، لاجرم به مرگ ساقط شود و رنجى كه در آنجا برده باشد باطل شود. و لذت معرفت كه به دل تعلّق دارد، به مرگ  مضاعف شود. چه، دل به مرگ هلاک نشود، بلكه روشن‏تر شود، و لذت اضعاف آن گردد، كه زحمت  ديگر شهوت‌ها برخيزد.

و شرح آن به تمامى در اصل محبّت، در آخر كتاب، بيايد و پيدا كرده شود، ان‌شاءاللّه- تعالى.

عجايب صنع در تن آدمى‏

اين مقدار كه گفته آمد از احوال گوهر آدمى، در چنين كتاب، كفايت بود. و اگر كسى زيادت شرحى خواهد، در كتاب عجائب القلب گفته‌ايم. و بدين هر دو كتاب هم، آدمى خويشتن‏‌شناس تمام نگردد، كه اين همه شرح بعضى از صفات دل است، و اين يک ركن است، و ديگر ركن آدمى تن است.

و اندر آفرينش تن نيز عجايب بسيار است، و اندر هر عضوى از ظاهر و باطن وى معانى عجيب است، و اندر هر يكى حكمت‌هاى غريب است. و اندر تن آدمى چند هزار پى و رگ و استخوان است- هر يكى بر شكلى و صفتى ديگر و هر يكى براى غرضى ديگر- و تو از همه بى‏‌خبر باشى: اين مقدار بدانى كه دست براى گرفتن است، و پاى براى رفتن است، و زبان براى گفتن است.

اما آنكه چشم از ده طبقه مختلف تركيب كرده‌اند كه اگر از ده، يكى كمتر شود، ديدار بخلل شود، ندانى، و ندانى كه هر طبقه‌اى براى چيست، و به چه وجه در ديدار به وى حاجت است، و مقدار چشم خود پيداست كه چند است، و شرح علم او در مجلّدهاى بزرگ بسيار گفته‌‏اند.

بلكه اگر اين ندانى عجب نيست، كه ندانى كه احشاى باطن، چون كبد و طحال و مراره  و كليه و غير آن، براى چيست. كبد براى آن است كه طعام‌هاى مختلف كه از معده به وى رسد، همه را يک صفت گرداند، به رنگ خون، تا شايسته آن شود كه غذاى هفت اندام گردد، و چون خون در جگر پخته شده- باشد، پاره‌‏اى از وى دردى بماند، و آن سودا بود- طحال براى آن است تا آن سودا را از وى بستاند، و بر سر وى كفى چون زرده خايه  گرد آيد، و آن صفرا بود- مراره براى آن است كه آن صفرا از وى بكشد، و چون خون از جگر بيرون آيد، تنک و رقيق و بى‏‌قوام بود- كليه براى آن است تا آن آب از وى بستاند تا خونى، بى‏ صفرا و بى‏ سودا، با قوام به عروق رسد.

اگر مراره را آفتى رسد، صفرا با خون بماند: از وى علّت يرقان خيزد و ديگر علّت‌هاى صفراوى پديدار آيد. و اگر طحال را آفت رسد و سودا با خون بماند، علّت‌هاى سوداوى از وى پيدا آيد. و اگر كليه را آفت رسد و آب در خون بماند، استسقا پديدار آيد.

و همچنين هر جزوى را از اجزاى ظاهر و باطن براى كارى آفريده‌‏اند كه تن بى ‏آن بخلل باشد، بلكه تن آدمى- با مختصرى وى- مثالى است از همه عالم، كه از هر چه در عالم آفريده‏‌اند، اندر وى نمودگارى است: استخوان چون كوه است، و عرق چون آب است، و موى چون درختان است، و دماغ چون آسمان است، و حواس چون ستارگان است، و تفصيل اين نيز دراز است. بلكه همه اجناس آفرينش را در وى مثالى هست، چون خوک و سگ و گرگ و ستور و ديو و پرى و فريشته- چنانكه از پيش گفته آمد. بلكه از هر پيشه‏‌ورى كه در عالم هست، در وى نمودگارى است: آن قوّت كه در معده است، چون طبّاخ است كه طعام هضم كند، و آن كه صافى طعام به جگر فرستد و ثفل وى را به امعا، چون عصّار است، و آن كه صافى طعام را در جگر به- رنگ خون كند، چون رنگرز است، و آن كه خون را، در سينه، شير سپيد كند و در انثيين نطفه گرداند، چون گازر است، و آن كه در هر جزوى غذا از جگر به- خويشتن مى‌كشد، چون جلّاب است، و آن كه در كليه آب از جگر مى‏‌كشد تا در مثانه مى‏‌رود، چون سقّاست، و آن كه ثفل را بيرون مى‌‏اندازد، چون كنّاس است، و آن كه صفرا و سودا انگيزد اندر باطن تا  تن را تباه كند، چون عيّار مفسد است، و آن كه صفرا و علّت‌ها را دفع كند، چون رئيس عادل است، و شرح اين نيز دراز است.

و مقصود آن است كه بدانى كه چند عامل‌هاى مختلف است در باطن تو، هر يكى به كار تو مشغول، و تو در خواب خوش باشى، و ايشان هيچ از خدمت تو نياسايند، و تو نه ايشان را بدانى و نه شكر آن، كه ايشان را به خدمت تو به پاى كرده است، به جاى آورى. اگر كسى غلام خويش را يک روز به خدمت تو فرستد، همه عمر به شكر وى مشغول باشى، و آن را كه چنين چند هزار پيشه‏‌وران در درون تو به خدمت تو فرستاده است- كه در همه عمر تو يک لحظه از خدمت تو فرونايستند- از وى خود ياد نيارى.

و دانستن تركيب تن و منفعت اعضاى وى را علم تشريح گويند. و آن علمى عظيم است، و خلق از آن غافل باشند و نخوانند، و آنچه خوانند از براى آن خوانند تا در علم طب استاد شوند، و طب و علم طب خود مختصر است: اگر چه به وى حاجت است، به راه دين تعلّق ندارد.

اما كسى كه در اين، نظر براى آن كند تا عجايب صنع خداى- عزّ و جلّ- بيند، وى را سه صفت از صفات الهيّت پيدا شود، ضرورى:

يكى آنكه بداند كه بناكننده اين قالب و آفريننده اين شخص قادرى است با كمال كه هيچ نقص و عجز را به قدرت وى راه نيست- كه هر چه خواهد تواند. چه، هيچ كار در جهان عجب‏تر از آن نيست كه از قطره‌‏اى آب چنين شخصى تواند آفريد. و آن كه اين تواند كرد، زنده كردن از پس مرگ وى را آسان‏‌تر بود.

دوم آنكه بداند عالمى است كه علم وى محيط است به همه كارها، كه اين چنين عجايب بازين همه حكمت‌هاى غريب ممكن نگردد الّا به- كمال علم.

و سيم آنكه لطف و رحمت و عنايت وى را به بندگان هيچ نهايت نيست، كه از هر چه مى‏ دربايست، آفريدگار وى را هيچ چيز باز نگرفته است، بلكه آنچه به ضرورت مى‏ دربايست، چون دل و جگر و دماغ و اصول حيوان، بداد، و آنچه به وى حاجت‏ بود- اگر چه ضرورت نبود- چون دست و پاى و چشم و زبان، هم بداد، و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت بود، و ليكن در وى زيادت زينت بود، وى را از وجه نيكوتر هم بداد، چون سياهى موى و سرخى لب و كژى ابرو و راستى قد و هموارى مژگان چشم و غير آن. و اين لطف و عنايت نه به آدمى كرد و بس، بلكه با همه آفريده ‏ها تا  سارخک و مگس و زنبور، كه ايشان را هر يكى هر چه بايست بداد، و باز آنها  هم شكل ايشان را و ظاهر ايشان را به نقش‌ها و رنگ‌هاى نيكو بياراست.

پس نظر در تفصيل آفرينش تن آدمى كليد معرفت صفات الهيّت است بر اين وجه. و بدين سبب اين علم شريف است، نه بدان سبب كه طبيب را بدان حاجت است. و همچنان‏كه غرايب شعر و تصنيف و صنعت هر چند كه بيشتر دانى عظمت شاعر و مصنّف و صانع در دل تو زيادت مى ‏شود، عجايب صنع ايزد- تعالى- همچنين مفتاح علم است به عظمت صانع- جلّ جلاله. و اين نيز بابى از معرفت نفس است، و لكن مختصر است به اضافت با علم دل، كه اين علم تن است، و تن چون مركب است و دل چون سوار است، و مقصود آفرينش سوار است نه مركب، كه مركب براى سوار است نه سوار براى مركب. و لكن اين مقدار نيز گفته آمد تا بدانى كه بدين آسانى خويشتن را به تمامى نتوان شناختن، باز آنكه  به تو هيچ چيز نزديک‌تر از تو نيست. و كسى كه خود را نشناخته باشد و دعوى شناخت چيزى ديگر كند، همچون مفلسى باشد كه خود را طعام بنتواند دادن و دعوى آن كند كه درويشان شهر، همه را، طعام دهد و همه نان وى خورند، و اين هم زشت بود و هم محال.

کیمیای سعادت