مناجات‌نامه خواجه عبدالله انصارى (قسمت چهارم)

darvish001اى عزيز! بهشت و دوزخ بهانه است، مقصود خداوند خانه است.

اى بهشت! سرّ تو ندارم، مرا دردسر مده، اى دوزخ! تن تو ندارم، از خود خبرم مده.

الهى! اگر چه بهشت چون چشم و چراغ است، بى‏‌ديدار تو درد و داغ است.

دوزخ بيگانه را بنه‏گاه است و آشنا را گذرگاه است، بهشت مزدور را بنه‏گاه است و عارفان را نظرگاه.

الهى! من به حور و قصور كى نازم؟ اگر نفسى با تو پردازم، از آن هزار بهشت پر سازم.

الهى! اگر عبدالله را بخواهى گداخت، دوزخى ديگر بايد آلايش او را، و اگر بخواهى نواخت بهشتى ديگر بايد آسايش او را.

از عارفان در جهان نشان نيست، و آن زبان كه از عارفان نشان دهد، در هيچ دهان نيست، چون نشان دهى از چيزى كه در جهان نيست؟

يكى تشنه آب آب مى‌جويد، و يكى در آب قصه آب مى‏‌گويد، اگر اين تشنه در دريا بار كند، زندگانى به دريا دهد، و اگر آن تشنه فرا آب رسد، زندگانى فرا آب دهد، و اين هر دو در طلب زندگانى هلاک، اين سخن را نداند مگر صاحب دل پاک.

الهى! زبانم در سر ذكر شد، ذكر در سر مذكور، دل در سر مهر شد، مهر در سر نور، جان در سر عيان شد، عيان از بيان دور.

پيداست كه نازيدن مزدور به چيست، و نازيدن عارف به كيست، از صوفى چه گويم كه نه از آدم‏زاده است و نه آدمى است.

زاهد مزدور به بهشت مى‌‏نازد و عارف به دوست، از صوفى چه گويم كه صوفى خود اوست.

الهى! آنچه بر سر ما آمد، بر سر كس نيايد، ديده‌‏اى كه به نظاره تو آيد هرگز باز پس نيايد.

اصل وصال دل است، و باقى زحمت آب و گل است.

دل رفته و دوست يافته، پادشاهى است، بيدل و دوست زيستن گمراهى است.

الهى! نظر خود بر ما مدام كن، و ما را برداشته خود نام كن، و به وقت رفتن بر جان ما سلام كن.

الهى! اگر از نعمتت گويم، حرز گردن است، و اگر نگويم، طوق آن در گردن است.

الهى! مى‏‌دانى كه ناتوانم، پس از بلاها برهانم.

الهى! نيستى همه را مصيبت است، و مرا غنيمت است.

الهى! قصه بدين درازى، من دريافتم به بازى بازى.

الهى! تا دى بشناختم، از غم فردا بگداختم.

الهى بر آن روز مى‌‏خندم كه يافته مى‏‌جستم، دست و دل از دانش بشستم، به نابينايى مى‏‌نگريستم، به مردگى مى‏‌زيستم.

الهى! ناديده و ناجسته حاصل، اى جان و دل را زندگانى و منزل، از پيش خطر و از پس نيست‏ راهى، بپذير كه جز دوستى توام نيست پناهى.

الهى! مى‏‌لرزم، از بيم آنكه به جوى نيرزم.

الهى! اكنون چون بر من است تاوان، آفتاب صدق و صفت بر من تابان، كه به شر از شرک رستن نتوان، و به نجاست نجاست شستن نتوان.

الهى! نه ظالمى، كه گويم زنهار، و نه مرا بر تو حقى، كه گويم بيار، همچنين مى‏‌دار، اى كريم و اى ستّار!

الهى! تو غيب بودى و من عيب بودم، تو از غيب جدا شدى و من از عيب جدا شدم.

الهى! مى‏‌پنداشتم كه ترا شناختم، اكنون آن پنداشت و شناخت را در آب انداختم.

الهى! در ملكوت تو كمتر از مويم، اين بيهوده تا كى گويم؟

الهى! نه نيستم نه هستم، نه بريدم نه پيوستم، نه به خود ميان بستم، لطيفه‌‏اى بود، از آن مستم، اكنون زير سنگ است دستم.

از صولت عيان بود آنچه حلّاج را بر سر زبان بود.

الهى! همه شادی‌ها بى ‏ياد تو غرور است، و همه غم‌ها با ياد تو سرور است.

الهى! بنياد توحيد ما خراب مكن، و باغ اميدها ما بى‏ آب مكن.

الهى! چون به تو نگريم، شاهيم – تاج بر سر، و چون به خود نگريم، خاكيم  و از خاک بدتر.

الهى! بر تارک ما خاک خجالت نثار مكن، و ما را از بلاى خود گرفتار مكن.

الهى! صبر از من رميد، و طاقت شد سست، تخم آرام كشتم، بى‏‌قرارى رست.

الهى! بدين شادم، كه نه به خود به تو افتادم.

الهى! از كشته تو خون نيايد، و از سوخته تو دود، كشته تو به كشتن شاد، و سوخته تو به سوختن خشنود.

الهى! دانى كه بى ‏تو هيچ‏كسم، دستم گير كه در تو رسم.

به ظاهر قبول دارم، به باطن تسليم، نه از خصم باک دارم، نه از دشمن بيم، نه بر صاحب شريعت رد نه بر تنزيل، نه گنج تشبيه نه جاى تأويل.

اگر دل گويد: «چرا؟» گويم: «امر را سرافكنده‌‏ام»، و اگر خرد گويد: «چرا؟» جواب دهم كه «من بنده‌‏ام»

الهى! ندانم كه در جانى يا جان را جانى، نه اينى نه آنى، اى جان را زندگانى، حاجت ما عفو است و مهربانى.

الهى! مى‏‌بينى و مى‌دانى، و برآوردن مى‌‏توانى.

الهى! عمر بر باد كردم و بر تن خود بيداد كردم، گفتى و فرمان نكردم، درماندم و درمان نكردم، با تو چنين عهد و پيمان نكردم.

الهى! با غم و حسرتم، بى‏ جرم و بى ‏تهمتم، و بى ‏تو بيتم و به حيرتم، در زندان محنتم، بسته مشيتم.

اى موصوف به كرم وجود، اى انس و جن را خالق و معبود!

اى آنكه گردن گردون گردان در ربقه تسخير توست، و بر سر عظام رميم لجام تقدير توست، فردوس بوستان توست، قيامت ميزان توست! سرگشته قضاى تو جباران، شكسته عزّت كبرياى تو قهاران!

الهى! اگر نه از تو آغاز اين كارستى، لاف بندگى تو را كه يارستى؟

الهى! اگر كار نه از خدمت خاستى، پسر عمران به طلب ارنى كى برخاستى؟ و اگر نه ترا اين معنى بايستى محمّد مصطفى قاب قوسين را نشايستى. يكى را جواب لن‏ترانى گفت و بار كوه جهان بر دلش نهفت، ديگرى در خانه‏ ام هانى خفت.

الهى! اگر ابليس آدم را بدآموزى كرد، گندم آدم را كه روزى كرد؟

يكى را دوست مى‏‌خواند، و يكى را مى‏‌راند، و كسى سر قبول ورد نمى‏‌داند.

سبحان الله اين چه درياى بى‌‏پايان است؟! صد هزاران دل صديقان با خون آميخته كه نه از نسيم وصال به مشام فراق ايشان بويى رسيده و نه از منهل قرب شربتى چشيده.

اگر همه عالم باد گيرند، چراغ مقبل نميرد، و اگر آب گيرد، داغ مدبر نشويد.

بوجهل از كعبه و ابراهيم از بتخانه، كار عنايت دارد، باقى همه بهانه.

ابراهيم را چه زيان كه پدر او آزر است؟ آزر را چه سود كه ابراهيم او را پسر است؟

نور در طاعت است اما كار به عنايت است.

آنجا كه عنايت خدايى باشد                     فسق آخر كار پارسايى باشد

و آنجاى كه قهر كبريايى باشد                 سجاده ‏نشين، كليسيايى باشد

الهى! اگر با تو سازم، گويى كه ديوانه است، و اگر با خلق در سازم، گويى كه بيگانه است.

الهى! رهى به طاعت فرمودى و با آن نگذاشتى، و از معصيت نهى كردى و بر آن داشتى.

الهى! فرمايى كه بجوى و مى‏‌ترسانى كه بگريز، مى‌‏نمايى كه بخواه و مى‏‌گويى بپرهيز.

الهى! گريخته بودم، تو خواندى، ترسيده بودم، برخوان لا تقنطوا تو نشاندى، ابتدا مى‏‌ترسيدم كه مرا بگيرى به بلاى خويش، اكنون مى‏‌ترسم كه مرا بفريبى به عطاى خويش.

الهى! به اوّلم نواختى به آخرم باز پس انداختى.

الهى! علمى را كه خود افراشتى، نگونسار مكن، چون در آخر عفو خواهى كرد، در اول شرمسار مكن.

تنى دارم كه بار خدمت بردارد، دستى ندارم كه تخم دولت بكارد، چشمى دارم كه هر زمان فتنه‌اى آرد.

الهى! اگر يک بار گويى كه «اى بنده من» از عرش بگذرد خنده من.

اى جامع هر پراكنده، و اى رافع هر سر افكنده، و اى چاره هر بيچاره، و اى جامع هر آواره، اى آن كه غريبان با تو راز كنند، و يتيمان بر تو ناز كنند، كاشكى عبدالله خاک شدى، تا نامش از دفتر وجود پاک شدى.

الهى! مكش اين چراغ افروخته را، و مسوز اين دل سوخته را، و مدر اين پرده دوخته را.

چون سگى را بر آن دربار است، عبدالله را با نوميدى چه كار است؟

الهى! ما را پيراستى چنانكه خواستى.

الهى! نه خرسندم نه صبور، نه رنجورم نه مهجور.

الهى! تا با تو آشنا شدم، از خلايق جدا شدم، در جهان شيدا شدم، نهان بودم پيدا شدم.

دى آمد و هيچ نامد از من كارى‏             و امروز زمن گرم نشد بازارى‏

فردا بروم بى‏ خبر از اسرارى‏                 ناآمده به بدى از اين بسيارى‏

زنده نشدم تا نسوختم، دانى كه اين جامه نه من دوختم.

يكى در غرقاب زيادت متقاضى، ديگرى در تشنگى به قطره آبى راضى.

الهى! اگر ترا بايستى، بنده چنان زيستى كه شايستى.

آتش با صولت است، اما خاک با دولت است.

چون آفتاب معرفت عيان گردد، عارف بى‌‏بيان گردد.

كريما! هر كه را خواهى كه برافتد، او را رها كنى تا با دوستان تو در افتد.

الهى! اين چه فضل است كه با دوستان كرده‏‌اى كه هر كه ايشان را شناخت، ترا يافت، و هر كه ترا يافت، ايشان را شناخت.

الهى! تو آيينى و دوستان تو آينه، آيين را در آينه بتوان ديد هرآينه.

الهى! به توبه‏‌ام پشيمانم، همانم دان كه نومسلمانم.

الهى! اگر عبدالله را نمى‏‌نگرى، خود را مى‌نگر، آبروى عبدالله پيش دشمن مبر!

كريما! امانت عرضه كردى، بگريخت كوه، چون است كه امانت بهره من آمد، تجلّى بر كوه؟

الهى! عيب و آزار من مجوى، كه آب كرم بازاستد از جوى.

قصه دوستان دراز است، زيرا معبود بى‏‌نياز است.

الهى! جمال تراست، باقى زشتند، زاهدان مزدور بهشتند.

اى منعم و تواب و اى آفريننده خلقان از آتش و آب، فرياد رس از ذلّ حجاب و فتنه اسباب و وقت شوريده و دل خراب.

الهى! بر رخ از خجالت گرد داريم، و در دل از حسرت درد داريم، و روى از شرم گناه زرد داريم، اگر بر گناه مصرّيم، بر يگانگى تو مقرّيم.

الهى! در دل‌هاى ما جز تخم محبّت مكار، و بر جان‌هاى ما جز باران رحمت مبار!

الهى! به لطف ما را دست گير و پاى دار، (كه) دل در قرب كرم است و جان در انتظار، و در پيش حجاب بسيار!

الهى! حجاب‌ها از راه بردار و ما را به ما مگذار، برحمتک يا عزيز و يا غفار!