سخنان خواجه عبدالله انصارى در تفسير قرآن كريم – به نقل ميبدى (قسمت پنجم)

3 dervish

الهى! تا يگانگى بشناختم، در آرزوى شادى بگداختم، كى باشد كه گويم پيمانه بينداختم و از علائق واپرداختم و بود خويش جمله درباختم؟

كى باشد كاين قفس بپردازم‏                      در باغ الهى آشيان سازم؟

الهى! گاه مى‏‌گويى كه فرود آى و گاه مى‏‌گويى كه گريز، گاه مى‏‌فرمايى كه بيا و گاه گويى كه پرهيز.

خدايا! نشان قربت است اين يا محض رستاخيز؟ هرگز بشارت نديدم تهديدآميز.

اى مهربان بردبار، اى لطيف و نيک يار، آمدم وا درگاه: خواهى به نازدار و خواهى خوار.

الهى! كان حسرت است اين دل من، مايه درد و غم است اين تن من.

الهى! نيارم گفت كه اين همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا به معدن چاره من.

الهى! تا مهر تو پيدا گشت همه مهرها جفا گشت، و تا بر تو پيدا گشت همه جفاها وفا گشت.

الهى! ما نه ارزانى بوديم تا ما را برگزيدى، و نه ناارزانى بوديم كه به غلط گزيدى، بلكه به خود ارزانى كردى‏ تا برگزيدى و بپوشيدى عيب كه مى‏‌ديدى.

حبّذا روزى كه خورشيد جلال تو به ما نظرى كند! حبّذا وقتى كه مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد! جان خود طعمه سازيم بازى را كه در فضاى طلب تو پروازى كند، دل خود نثار كنيم محبى را كه بر سر كوى تو آوازى دهد.

الهى! نصيب اين بيچاره ازين كار همه درد است، مبارک باد كه مرا اين درد سخت در خورده است، بيچاره آن كس كه ازين درد فرداست، حقا كه هر كه بدين درد ننازد ناجوانمرد است.

هر درد كه زين دلم قدم برگيرد                                 دردى دگرش بجاى در برگيرد

زان با هر درد صحبت از سر گيرد                        كآتش چو به سوخته رسد در گيرد

الهى! عزت ترا گردن نهاديم و حكم ترا جان فدا كرديم، ما را مى‏‌گويى كه مكن و در مى‌افكنى و مى‌گويى كه كن وفا نمى‏‌گذارى ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن به طاعت!!

نفس بدبخت دود چراغى است كشته در خانه‏اى تنگ بى‏ در، و نفس نيكبخت چشمه‏‌اى است روشن و روان در بوستانى آراسته بابر.

الهى! نور ديده آشنايانى، روز دولت عارفانى. لطيفا! چراغ دل مريدانى و انس جان غريبانى.

كريما! آسايش سينه محبّانى و نهايت همّت قاصدانى. مهربانا! حاضر نفس واجدانى و سبب دشت والهانى نه به چيزى مانى تا گويم كه چنانى، آنى كه خود گفتى و چنان كه گفتى آنى، جانهاى جوانمردان را عيانى و از ديده‌‏ها امروز نهانى.

اندر دل من بدين عيانى كه تويى‏                                  وز ديده من بدين نهانى كه تويى‏

وصّاف ترا وصف نداند كردن‏                                تو خود به صفات خود چنانى كه تويى‏

ار نشان آشنايى راست است هر چه از دوست رسد احسان است، ور بر دوست در قسمت تهمت نيست گله تاوان است، ور اين دعوى را معنى است شادى و غم در آن يكسان است.

جانى دارم به عشق تو كرده رقم‏                             خواهيش به شادى كش خواهيش به غم‏

الهى! گاهى به خود مى‏‌نگرم گويم از من زارتر كيست؟ گاهى به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر كيست؟

گاهى كه به طينت خود افتد نظرم‏                           گويم كه من از هر چه به عالم بترم‏

چون از صفت خويشتن اندر گذرم‏                          از عرش همى به خويشتن در نگرم‏

الهى! شاد بدانم كه اول من نبودم تو بودى، آتش يافت با نور شناخت تو آميختى، از باغ‏ وصل نسيم قرب تو انگيختى، باران فردا نيت برگرد بشريت ريختى، به آتش دوستى آب و گل بسوختى تا ديده عارف به ديدار خود آموختى.

ياد يعقوب، يوسف را تخم غمان است، ياد يوسف يعقوب را تخم ريحان است، چون يعقوب را به ياد يوسف چندان عتاب است پس هر چه جز ياد الله همه تاوان است، مى‏‌گويند ياد دوست چون جان است، بهتر بنگر كه ياد دوست خود جان است.

الهى! در سر گریستنى دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن از حسرت نصيب يتيم است و گريستن شمع بهره ناز، از ناز گريستن چون بود؟ اين قصه‏‌اى است دراز.

الهى! جوى تو روان و مرا تشنگى تا كى؟ اين تشنگى است و قدح‌ها مى‏‌بينم پياپى!

توحيد در دلهاى مؤمنان بر قدر درد دلها بود، هر آن دلى كه سوخته‏‌تر و درد وى تمام‌‏تر با توحيد آشناتر و به حق نزديكتر.

بى‏ كمال سوز دردى نام دين هرگز مبر                             بى ‏جمال شوق وصلى تكيه بر ايمان مكن

الهى! جلال عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا كم گشت هر چه رهى در دست داشت.

الهى! زان تو مى‌فزود و زان رهى مى‌‏كاست تا آخر همان ماند كه اوّل بود راست.

محنت همه در نهاد آب و گل ماست پيش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست‏.

الهى! آن روز كجا بازيابم كه تو مرا بودى و من نبودم تا با آن روز نرسم ميان آتش و دودم، و اگر به دو گيتى آن روز را بازيابم بر سودم، ور بود تو خود را دريابم به نبود خود خشنودم.

الهى! من كجا بودم كه تو مرا خواندى، من نه منم كه تو مرا ماندى، الهى! مران كسى را كه خود خواندى، ظاهر مكن جرمى كه خود پوشيدى.

الهى! خود برگرفتى و كس نگفت كه بردار، اكنون كه برگرفتى بمگذار و در سايه لطف خود مى دار، و جز به فضل و رحمت خود مسپار.

الهى! آب عنايت تو به سنگ رسيد، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رويانيد، درخت ميوه و بار گرفت، درختى كه بارش همه شادى، طعمش همه انس، بويش همه آزادى، درختى كه بيخ آن در زمين وفا، شاخ آن بر هواى رضا، ميوه آن معرفت و صفا، حاصل آن ديدار و لقا.

الهى! از جود تو هر مفلسى را نصيبى است، از كرم تو هر دردمندى را طبيبى است، از سعت رحمت تو هر كسى را بهره‌اى است، از بسيارى صوب بر تو هر نيازمندى را قطره‏‌اى است، بر سر هر مؤمن‏ از تو تاجى است، در دل هر محب از تو سراجى است، هر شيفته‌‏اى را با تو سر و كارى است، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و ديدارى است.

الهى! دانى به چه شادم؟ به آنكه نه به خويشتن به تو افتادم.

الهى! تو خاستى نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چو از خواب برخاستم.

الهى! اين چه بتر روزى است؟ ترسم كه مرا از تو جز از حسرت نه روزى است.

الهى! مى ‌لرزم از آنكه نه‏ارزم ور زانكه نه‏ارزم چه سازم، جز از آنكه مى‏‌سوزم تا از اين افتادگى برخيزم.

الهى! از بخت خود چون پرهيزم، و از بودنى كجا گريزم، و ناچاره را چه آميزم، و در هامون كجا گريزم؟

الهى! كان حسرت است اين دل من، مايه درد و غم است اين تن من، نيارم گفت كه اين همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا به معدن چاره من.

مرا تا باشد اين درد نهانى‏                        ترا جويم كه درمانم تو دانى‏

اى بوده و هست و بودنى، گفتت شنيدنى، مهرت پيوستنى و خود ديدنى، اى نور ديده و ولايت دل و نعمت جان! عظيم شأنى و هميشه مهربان، نه ثناى ترا زبان، نه دريافت ترا درمان، اى هم شغل دل و هم غارت جان، برآر خورشيد شهود يک بار از افق عيان، و از ابر جود قطره‌‏اى چند بر ما باران.

اى گشاينده‌ی زبان‌هاى مناجات‏‌گويان و انس‌‏افزاى خلوت‌هاى ذاكران و حاضر نفس‌هاى رازداران! جز از ياد كرد تو ما را همراه نيست و جز از يادداشت تو ما را زاد نيست و جز از تو به تو دليل و رهنماى نيست، خدايا! نظر كن در حاجت كسى كش جز از يک حاجت نيست.

الهى! معنى دعوى صادقانى، فروزنده نفس‌هاى دوستانى، آرام دل غريبانى، چون در ميان جان حاضرى از بيدلى مى‌‏گويم كه كجايى، زندگانى جانى و آيين زبانى، به خود از خود تو كه ما را در سايه غرور ننشانى و به وصال خود رسانى.

الهى! به هر صفت كه هستم برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگى تو معروفم، تا جان دارم رخت از اين كوى برندارم، او كه تو آن اويى بهشت او را بنده است، او كه تو در زندگانى اويى جاويد زنده است.

الهى! گفت تو راحت دل است و ديدار تو زندگانى جان، زبان به ياد تو نازد و دل به مهر و جان به عيان.

الهى! ار تو فضل كنى، از ديگران چه داد و چه بيداد؟ ور تو عدل كنى، پس فضل ديگران چون باد.

الهى! آنچه من از تو ديدم دو گيتى بيارايد، عجب اين است كه جان من از بيم داد تو مى‌‏نياسايد.

الهى! چند نهان باشى و چند پيدا؟ كه دلم حيران گشت و جان شيدا، تا كى از استتار و تجلى؟

كى بود آن تجلى جاودانى؟

الهى! چند خوانى و رانى؟ بگداختم در آرزوى روزى كه در آن روز تو مانى. تا كى افكنى و برگيرى؟

اين چه وعد است بدين درازى و بدين ديرى؟ سبحان الله! ما را بر اين درگاه همه نياز، روزى چه بود كه قطره‌‏اى از شادى بر دل ما ريزى؟ تا كى ما را مى آب و آتش بر هم آميزى؟

اى بخت ما، از دوست رستخيزى.

روزگارى او را مى‏‌جستم خود را مى‏‌يافتم، اكنون خود را مى‏‌جويم او را مى‏‌يابم، اى حجت را ياد و انس را يادگار، چون حاضرى اين جستن به چه كار؟ الهى! يافته مى‏‌جويم، با ديده‌ور مى‏‌گويم، كه دارم چه جويم، كه مى‏‌بينم چه گويم، شيفته‌ی اين جست‏‌وجويم، گرفتار اين گفت‌وگويم، اى پيش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در اين سور هزار مطرب نه بس.

الهى! به عنايت ازلى تخم هدايت كاشتى، به رسالت انبيا آب دادى، به معونت و توفيق پروردى، به نظر خود به برآوردى. خداوندا! سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازدارى، و كشته عنايت ازلى را به رعايت ابدى مدد كنى.

الهى! گاه گويم كه در قبضه ديوم، از بس پوشش كه بينم باز ناگاه نورى تابد كه جمله بشريت در جنب آن ناپديد بود.