چشم انداز تقريب مذاهب اسلامى در گفتوگو با آيت اللّه واعظ زاده خراسانى- قسمت اول

 

Imageعامه مردم و روضه خوان ها و منبرى ها مسئله غصب خلافت را عَلَم مى كنند; و بعد چهارمى هم هست كه عرفا و متصوفه خيلى روى آن تكيه دارند، و آن ارتباط ولايتى اى است كه بايد با پيغمبر برقرار شود. او ولى الاولياست و باب اين ولايت على است. من استقصا كرده ام كه تمام فرق صوفيه، چه شيعه و چه اهل سنت، سلسله ولايت خود را به على مى رسانند،

 

 

چشم انداز تقريب مذاهب اسلامى در گفتوگو با آيت اللّه واعظ زاده خراسانى- قسمت اول

استاد محمد واعظ زاده خراسانى در سال 1304 خورشيدى در مشهد مقدس ديده به جهان گشود و پس از گذراندن دوره ابتدايى به حوزه علميه مشهد وارد شد. سپس راهى حوزه علميه نجف اشرف شد و پس از گذراندن برخى از دروس سطح، به مشهد بازگشت.

ايشان در سال 1328 به حوزه علميه قم آمده، در درس آيات عظام بروجردى و حجّت و امام خمينى(ره) و ديگران شركت كرد. مرحوم بروجردى از همان آغاز به ايشان عنايت خاصى داشت و در كارهاى علمى اى كه در زمينه احاديث انجام مى گرفت، از ايشان بهره مى جست.

استاد واعظ زاده تحت تأثير پدر بزرگوارشان و نيز مرحوم بروجردى با انديشه تقريب مذاهب اسلامى آشنا شد و از آن زمان تا به امروز همواره اين انديشه را پى گرفته و ساليانى است كه در سمت رياست «مجمع جهانى تقريب مذاهب اسلامى» همان هدف را با جديت بيشترى دنبال مى كند. مهم ترين كارهاى ايشان در اين چند سال عبارت است از: برگزارى همايش وحدت اسلامى به مدت چهارده سال; برگزارى همايش بزرگداشت آيت اللّه بروجردى و شيخ محمود شلتوت; انتشار آثار فراوانى از جمله تجديد چاپ مجله رسالة الاسلام، كه توسط دارالتقريب مصر منتشر مى شد، و تدوين كتاب هايى چون آواى وحدت، نداى وحدت، پيام وحدت، الوحدة الاسلامية، و زندگى آيت اللّه بروجردى.

استاد در اين گفتوگو نكات مهمى را در باب تقريب مذاهب اسلامى خاطرنشان كرده است كه مى تواند براى همه آرزومندان تقريب مفيد افتد.

 

هفت آسمان :  داعيه تقريب گاهى همزيستى و تعايش است، يعنى در واقع يك نگاه تاكتيكى به تقريب دارد; مثلا براى اين كه در حال حاضر ما مسلمانان با هم بهتر زندگى كنيم و بتوانيم به طور مشترك از عهده مشكلات جهان اسلام برآييم يا از آن جهت كه دشمن مشتركى داريم به جاست كه با هم تفاهم داشته باشيم; و گاهى اين نگاه عميق تر از اين است و به اصطلاح يك جنبه استراتژيك و راهبردى دارد; مثلا با اين بيان كه اختلافاتى كه بعدها در طول تاريخ عارض و حادث شده اند، اصيل نيستند گوهر مسلمانى چيزى است كه با وجود فرق و مذاهب مختلف هيچ منافاتى ندارد; يعنى همان طور كه اهل هر مذهبى اين دوستى و برادرى را نسبت به هم احساس مى كنند، چرا اين حالت را نسبت به عموم مسلمانان نداشته باشند؟

۩  مسلماً تقريب مطلوبيتى ذاتى دارد; تقريب مذاهب مقدمه وحدت اسلامى است و وحدت اسلامى يا، به تعبير قرآن، وحدت امت اسلام يكى از اركان اسلام است كه اساس آن را رسول اكرم بنا نهاده و در قرآن نيز تأكيد شده است كه مسلمانان يك امت اند، در برابر امت ها و ملت هاى ديگر. آن گونه كه من به دست آوردم، براى اولين بار پس از هجرت در اولين قراردادى كه رسول اكرم با اهل مدينه اعم از مسلمانان، مسيحيان، يهوديان و شايد مشركان بست، اين مسئله را مطرح فرمود. در سيره اين هشام و در منابع ديگر اين واقعه آمده است كه در آن قرارداد پيامبر فرمود: «ان المسلمين اُمّة واحدة من دون الناس»; يعنى جدا از بقيه مردم، مسلمانان يك امت اند. اين را رسول اكرم به طور رسمى در آن واقعه اعلام كرد. من در باب آغاز هجرت اين اعتقاد را دارم كه مبدأ وحدت سياسى اسلام و مبدأ حكومت اسلامى همان هجرت است و قبل از هجرت زمينه اى براى اين نوع تفكر يا پياده كردن آن وجود نداشت. در هر حال، وحدت اسلامى مانند توحيد يك ركن است; همين طور كه نگرش توحيدى درباره ذات پروردگار يكى از اركان دين است، درباره مسلمين نيز وحدت امت يك ركن و اساس است. همين مسئله مسلمان ها و به خصوص رهبران دينى و سياسى را وامى دارد تا همواره درصدد تحقق بخشيدن به وحدت اسلامى باشند و در حقيقت برنامه كارى مفتيان، فقيهان، پيشوايان دينى و رهبران سياسى را همين اصل تعيين مى كند، يعنى همواره بايد اين شاخص را در مقابل خود قرار دهند تا مبادا از كسى فتوايى صادر شود كه با اين ركن مخالف باشد; مبادا عمل سياسى يا جنگ يا صلحى توسط رهبران سياسى صورت بگيرد كه با اين ركن ركين ناسازگار باشد، دقيقاً عين همان نكته اى كه ما در باب توحيد قائليم; هيچ عملى، از اعمال مسلمين، هيچ عبادتى و هيچ مودتى نبايد با اساس اسلام، كه توحيد ربّ است، مباينت داشته باشد. اگر هر نوع عملى، حتى بالاترين اعمال، جهت گيرى توحيدى نداشته باشد درحقيقت نوعى دشمنى با خداست. در بعد اجتماعى هم به نظر من مسئله وحدت امت اصل و محور است و در همه فعاليت هاى فرهنگى و علمى و در كلام، فلسفه، فقه، حديث و رجال بايد اين شاخص بر همه حاكم باشد. ما مسلمان ها مجاز نيستيم براى حمايت از يك قوميت يا يك مذهب، ولو مذهب اهل بيت، به گونه اى عمل كنيم كه وحدت امت را مخدوش سازد. من معتقدم كه على(ع) و ديگر ائمه اين مطلب برايشان بسيار مهم بوده است. من در مقاله اى كه براى ستادِ سال امام على(ع) نوشته ام، گفته ام كه سيره على اين بود كه وحدت امّت شاخص اصلى است. به همين جهت، اگر نسبت به حقوق خودش مدّعياتى داشت، در اقداماتى كه انجام مى داد مواظب بود تا به اين اصل لطمه وارد نشود، و اگر مى ديد كه به اين اصل لطمه وارد مى شود از حق خود صرف نظر مى كرد.

متأسفانه در كشاكش روزگار، در ابعاد مختلف فرهنگى، فقهى و حديثى اين اصل در نظر گرفته نشده است. در بعد سياسى هم هيچ گاه اين اصل مطمح نظر نبوده است، چون سياستمداران غالباً اهل دين نبودند، و به دين و مذهب نگاهى ابزارى داشتند. ما هنوز وارث آثار سوء اختلافات مذهبى عثمانى ها و صفوى ها هستيم. بزرگ ترين اثر آن ذهنيتى است كه براى شيعه و سنى درست شده است، كه نه فقط عموم مردم بلكه حتى علما تحت تأثير آن بوده اند. برخى از علماى عراق و ايران در اين زمينه ذهنيت هايى عجيب و غريب دارند كه بى ترديد نتيجه آن تضادهاست. اينان هرگز سعى نكرده اند تا اين ذهنيت را زايل كنند و خودِ اسلام را معيار قرار بدهند.

صرف نظر از مسئله وحدت اسلامى كه همه مسائل تقريبى در محور آن چرخ مى زند، واقعيت قضيه نيز مهم است. واقعيت اين است كه همه كسانى كه مسلمان اند، نماز مى خوانند، روزه مى گيرند، فقه دارند، كلام دارند ــ (نه اقليت هايى كه در مسلمان بودنشان ترديد است و مثلا عقيده دارند، ولى نماز نمى خوانند يا روزه نمى گيرند يا شرايع را قبول ندارند يا درباره على و ديگران غلو مى كنند) يعنى پيروان مذاهبى كه تقريباً از قرن دوم سابقه دارند و داراى فقه و كلام و ملتزم به شريعت اند، در اصول با يكديگر اختلاف ندارند، و اختلافشان تنها در فروع است. مقصود از فروع نيز فقط احكام فرعى نيست; فروع يعنى مسائل منشعب از اصول اساسى چه در بُعد احكام و چه در بعد عقايد. ما در عقايد هم اصول و فروع داريم; توحيد ذات پروردگار، نبوت و حتى خلافت اسلامى ــ به اين معنا كه اسلام داراى حكومت است و سياست از اركان اسلام است و قهراً نيازمند متصدّى هم هست ــ اينها از اصول مشترك اسلامى است، و هيچ كس نمى تواند آنها را انكار كند. اما در مقام تفصيل بحث مى شود كه مثلا آيا خدا در آخرت ديده مى شود يا نه. اين بحث در حقيقت فرعى است از آن اصل كلىِ وجوب وحدت ذات بارى كه انبساط دارد، مجرّد است و تجسم ندارد. همه اين را قبول دارند اما بر طبق نصوصى خاص، بعضى در مورد امكان رؤيت خدا در آخرت بحث كرده اند. اين را بايد يك مسئله فرعى بدانيم و نبايد بگوييم با آن اصل ناسازگار است و اگر كسى اين را گفت، پس مشرك است.

شما ملاحظه كنيد نزاعى را كه بين معتزله و اشاعره وجود داشته است: اشاعره درباره صفات ذات بارى تصورشان اين است كه اينها غيرذات هستند (حالا با توجيهات مختلفى كه دارند); معتزله و اماميه و كسانى كه عقل را در باب اعتقادات حاكم مى دانند مى گويند، صفات عين ذات است. اين نيز يك مسئله فرعى اعتقادى است كه نبايد وسيله تكفير ديگران شود، براى اين كه آن اصل را همه قبول دارند; آيا واقعاً اشاعره مى گويند ما چند خدا داريم؟ آنان هرگز به اين لازمه معتقد نيستند. آيا مى شود به كسى مثل فخر رازى كه اشعرى است و از مكتب اشاعره دفاع مى كند و دانشمند عظيم الشأنى است، اين لازمه را نسبت داد؟

در بُعد اخلاقيات هم ما با اصول و فروع روبرو هستيم. اخلاق و معنويت هم، عيناً مثل فقه، اصولى دارد و فروعى; اصولش همين كليات اخلاقى است كه در كتاب و سنت وجود دارد، ولى درمقام فروع مسلمان ها به متصوفه و غيرمتصوفه منشعب مى شوند و در بحث تكامل اخلاقى ديدگاه هاى متفاوتى دارند; اينها همه فروع دين است. آنچه من مى خواهم بگويم اين است كه اولا تقريب وسيله اى است براى تكميل ركن ركين اسلام، يعنى وحدت امت كه در قبال وحدت رب مطرح است. قرآن نيز اين دو را به هم مربوط كرده است و مى فرمايد: «ان هذه امتكم امّةً واحده وانا ربكم فاعبدون» (الانبياء، 92); يعنى مسئله وحدت امت با مسئله وحدت رب ارتباط عميقى دارد; گويا اگر امت مختلف شوند، خدا اين امت را به عنوان امتى كه خودش ربّ آنان است، قبول ندارد.

ثانياً واقعيتى وجود دارد، و آن اين كه مذاهب در اصول مشترك اند. اصول عبارت است از اركانى كه ايمان و اعتقاد به آنها ملاك مسلمان بودن است، و اگر كسى همه آنها يا يكى از آنها را انكار كند ديگر مسلمان نيست; مثلا شيعه و سنى با اين كه در مصداق خليفه اختلاف دارند ولى در اين كه اسلام خلافت و سياست دارد و رسول اكرم هم پيغمبر بوده و هم رئيس سياسى مسلمان ها اختلاف ندارند. اين كه بر سر مسئله مصداق خلافت دعوا كرده اند نشان مى دهد كه اصل خلافت و سياست مفروغ عنه بوده است. من نسبتى را كه به بعضى از فرق خوارج در مورد انكار اين اصل داده اند قبول ندارم. منشأ اختلاف ها نيز عموماً يا ظواهر نصوص بوده يا بحث هاى عقلى، كه هيچ يك نبايد معيار كفر و ايمان قرار بگيرد. متأسفانه مسلمان ها اين مسائلى را كه جنبه فرعى دارد، ملاك كفر و ايمان قرار داده اند، و اين كار درستى نيست. جالب است كه در آغاز پيدايش اين مباحث، همان هايى كه اين بحث ها را طرح كردند، يكديگر را كافر نمى دانستند. مسلمان ها در اين قبيل مسائل فرعى بايد به همديگر حق بدهند كه برداشت هاى مختلفى داشته باشند. اگر باب تكفير باز شود، تقريباً شايد كسى پيدا نشود كه براى تكفيرش بهانه اى نباشد; مثلا كم تر كسى است كه بگويد مؤمن در آخرت خدا را ملاقات نمى كند; اصلا اين از والاترين آرزوى مسلمان ها بوده و هست. در آثار شعراى مختلف مى بينيم كه  تمام علائقشان منحصر مى شود در اين كه روزى روى خدا را ببينند. اين نكته هم در عرفان، هم در احاديث و هم در دعاهاى ما ريشه دارد. به نظر من اصل رؤيت خدا مسلم  است، امّا اين كه خدا را چگونه مى توان ديد مسئله اى بحث انگيز است. فخر رازى  در ذيل آيه اى در باب همين موضوعِ رؤيت خدا، يك بحث دقيق فلسفى دارد و بالاخره رؤيت را به همان رؤيت قلبى كه على(ع) مى گفت برمى گرداند; از على(ع) پرسيدند: «هل رأيتَ ربك يا اميرالمؤمنين؟» فرمود: «لم اعبد ربّاً لم اره. قالوا و كيف ذلك يا  اميرالمؤمنين! قال لم تره العيون بمشاهدة الابصار ولكن تراه القلوب بحقائق الايمان».

 

هفت آسمان :  چگونه مى توان انديشه تقريب را نهادينه كرد؟

۩  ما بايد از حساسيت اين بحث ها بكاهيم و بگوييم كه اينها معيار كفر و ايمان نيست و لوازم اينها را (كه فرضاً به نظر ما لوازم آنها هستند) بر گردن قائلان به آن نظرها نگذاريم. اگر اين باب باز شود آنان هم مى گويند وقتى شما مثلا قائل به عصمت امام هستيد و مى گوييد كه به امام چيزهايى القا مى شده است، پس قائل به تداوم وحى پس از پيامبر اكرم هستيد، چون بدين ترتيب آنها مسائل را به طور مستقيم از خدا مى گيرند. من عقيده دارم كه در اين گونه بحث ها غرض و مرضى در كار نيست. ما اين گونه مى فهميم و آنها آن گونه مى فهمند. بايد با يك نظر تسامح يا عذرتراشى به يكديگر نگاه كنيم، و به همديگر حق بدهيم تا هر كسى نظر خود را طرح كند، و بى جهت هم كسى را تكفير و تفسيق نكنيم و لوازم گفته هاى ديگران را بر گردنشان نگذاريم.

منشأ اصلى اختلاف ها ظواهر نصوص است; نمى توان گفت كه نبايد خارج از ظواهر نصوص بحث كرد، چون در اين صورت بايد دايره فقه، عرفان و كلام را هم به همين ظواهر محدود كنيم. آيا هيچ كس اين را مى پذيرد؟ اجتهاد و تفقّه در دين را همه قبول دارند. تفقّه در دين اختصاص به فقه و احكام ندارد; اگر تفقهى هست، پس اجتهاد هم هست، پس اختلاف هم هست. حتى اگر در جايى ديديم كه ديدگاهى با لوازمش با آن اصول منافات دارد آن را هم بايد توجيه كنيم. اصول همان كلياتى است كه در كتاب و سنت وجود داشته است و در زمان رسول اكرم ــ صلوات اللّه عليه وآله ــ و پس از وى همه مسلمان ها همان ها را قبول داشتند و بر مبناى آنها عمل مى كردند و در راه آنها شهيد مى شدند، و فروع همان مسائلى است كه به اختلاف نظر درباره اين اصول برمى گردد. حالا شايد شيعه ها تحمل نكنند اگر بگوييم كه مسئله خلافت هم از همين قبيل بوده است، يعنى نوعى ابهام در كار بوده است. من در اين زمينه خيلى بحث كرده و بسيار نوشته ام. در مقاله «امام على و وحدت اسلامى» آورده ام كه به نظر من مسئله نص بر ولايت على ــ عليه السلام ــ در دوران خلفا فراموش شده بود و على در زمان خلافتش اين مسئله را زنده كرد; براى اين كه نه به عنوان حق شخصى خودش، بلكه به عنوان يك حقيقت اسلامى باقى بماند. بنابراين، ما نمى توانيم ديگران را تخطئه كنيم و همه را دشمن انگاريم. خيلى از مسلمان ها بعد از پيغمبر متوجه اين امر شدند و كم كم اين مسئله برايشان اهميت يافت. على ــ عليه السلام ــ آن را مطرح كرد; كم كم عده اى آن را قبول كردند و عده اى هم قبول نكردند. بنابراين، به مسئله اى اجتهادى و فرعى تبديل شد. به نظر من كسانى كه امروزه مى گويند در اسلام سياست و حكومت نيست، انحرافشان از اسلام بيشتر از كسانى است كه مى گويند مثلا على خليفه بلافصل نبوده است; براى اين كه اين مسئله نسبت به آن مسئله فرعى است، و آنها دارند اساساً دين را از سياست جدا مى كنند، كه كارى است بسيار خطرناك و انحرافش هم بيشتر است; يعنى مى شود گفت كه اينان يك امر ضرورى را انكار كرده اند، ولى در مورد منكران خلافت بلافصل على ــ عليه السلام ــ نمى شود گفت كه آنان انكار ضرورى اسلام كرده اند، بلكه اين انكار ضرورىِ يك مذهب است.

 

هفت آسمان :  بنا به فرموده هاى شما، آيا اين تعبير درست است كه به زبان فقهى، يكى از ادله حاكم بر همه ادله فقهى و كلامى مسئله وجوب حفظ وحدت مسلمانان است، و هرجا تعارضى پيش آمد با توجه به اصلى و مهم بودن وحدت، بايد از آن ديدگاهِ ناهمخوان با وحدت صرف نظر كنيم؟ يعنى حتى اگر واقعاً فتواى يك فقيه وتشخيص يك متكلم منجر به اين شد كه عقيده اى را اظهار كند كه وحدت مسلمان ها را مخدوش مى سازد، در اين صورت نه به لحاظ مماشات و مدارا بلكه واقعاً اين حكم عوض شود؟

امروزه احساس مى شود كه از تقيه مداراتى اين مفهوم تلقى مى شود كه ما چون اقليتيم و چون عجالتاً مى خواهيم اكثر مسلمانان را مثلا در ايام حج بر ضد خودمان نشورانيم، تقيه مداراتى را پيش مى گيريم; در اين صورت تقيه مداراتى يعنى يك حكم ثانوى. به نظر جناب عالى آيا اين حكم اوّلى است يا ثانوى؟

۩  حكم خدا حقيقتاً همين است، نه به واسطه رعايت مصالح و ضرورت ها. اين قبيل بحث ها جزء آن اصول اوليه نيست و از مسائل فرعى به حساب مى آيد، يعنى در مجراى اجتهاد قرار دارد، هرچند بسيار مهم باشد. من اين نكته را كه در غير احكام فقهى نيز اصلى و فرعى وجود دارد، از نوشته هاى مرحوم كاشف الغطا در جواب يكى از علماى نجف استفاده كرده ام. در آن اوائلى كه رسالة الاسلام منتشر مى شد و مسئله تقريب مذاهب مطرح بود در اين نشريه بارها تأكيد مى شد كه مسلمان ها در اصول اختلاف ندارند. مرحوم آيت اللّه شيخ عبدالحسين رشتى در نامه خود به دارالتقريب كه در رسالة الاسلام چاپ شد، نوشت چرا شما هميشه مى گوييد كه ما دراصول اختلاف نداريم؟ چطور اختلاف نداريم; اشاعره مى گويند خدا در آخرت ديده مى شود ولى ما مى گوييم خدا ديده نمى شود. آنها مى گويند صفات زايد بر ذات اند و ما آنها را عين ذات مى دانيم، و همين طور… اينها همه اصول اعتقادى اند; پس چگونه ما در اصول مشتركيم؟ مرحوم كاشف الغطا درپاسخ به ايشان اين مسئله فرعى واصلى را به اعتقادات نيز تعميم داد وگفت كه ما در تنزيه ذات بارى اختلافى نداريم; فارغ از اين اصل، ديگر بحث ها از فروع اند.

 

هفت آسمان :  خود جناب اشعرى هم گفته است كه من احدى از اهل قبله را تكفير نكردم.

۩   بله، امام اشعرى اولا نزاع معتزله و اهل سنت را به حداقل رساند و مقدارى افكار عقلى را وارد افكار اهل حديث كرد; الان سلفيه مى گويند كه او بدعت گذاشته، چون تا حدى در اعتقادات به عقل مجال داده است. ثانياً مذاهب را به همان صورتى كه بوده، عرضه كرده است. وى در سال 333 ق فوت كرد و كمى قبل از آن مشغول نوشتن كتاب مقالات الاسلاميين بوده است. اين تاريخ تقريباً چند سال پس از غيبت كبرى است. وى در اين كتاب، شيعه اماميه را به همين صورتى كه امروز هست، توصيف مى كند. البته اين را نيز مى گويد كه عده اى از شيعه ها معتقدند كه مهدى متولد نشده است، كه معلوم مى شود هم اين تلقى اماميه وجود داشته و هم شك و ترديد برخى. وى عقايد را بى كم و كاست بازگو مى كند. وى در آخر كتاب خود مى گويد كه شما چرا به جان هم افتاده ايد و هم ديگر را تكفير مى كنيد؟ من همه اينها را گفتم، هم مذهب حق را و هم مذاهب ديگر را، اما هيچ يك را تكفير نمى كنم.

اينها راههايى است كه ما بايد بپيماييم. در ميان علماى شيعه هم چنين افرادى را داشته ايم; نمونه آن مرحوم شيخ طبرسى و شيخ طوسى هستند كه خيلى وسعت نظر داشتند. در زمان خودمان در رأس دارالتقريب و هم الازهر، مرحوم شيخ عبدالمجيد سليم بود كه از او نقل كرده اند كه گفته است حادثه كربلا لكه ننگى است بر دامن اسلام و اى كاش واقع نشده بود، و نيز گفته است اگر صلاح الدين ايوبى بر مصر مسلط نشده بود، حالا ما همه شيعه بوديم، و اگر صفويه بر ايران مسلط نشده بودند، حالا ايرانى ها سنى بودند. اين قبيل سخنان وسعت نظر او را مى رساند.

 

هفت آسمان :  يكى از بحث هاى اختلاف انگيز تلقى هاى خاص از موضوع ولايت است. ما چگونه بايد ولايت را بفهميم و بپذيريم تا براساس آن، ديگران را حداكثر محروم از فيض ولايت بدانيم، نه خارج از حيطه دين؟ به راستى چه مقدار از بحث ولايت جزء اصول است كه اگر كسى آن را انكار كرد، از حيطه مسلمانى خارج مى شود، و چه مقدارش جزء فروع اختلافى است؟

۩  از قديم به ما اين گونه ياد مى دادند كه اصول دين پنج تاست، اما سه تاى آنها اصول دين و دوتاى آنها اصول مذهب اند. خود شيعه ها و محققان شيعه ميان اين دو دسته فرق مى گذاشتند: آن سه كه اصول دين است، يعنى توحيد، نبوت و معاد، همه مسلمان ها را دربرمى گيرد; آن دوتايى كه از اصول مذهب است، يعنى عدل و ولايت، تنها مايه تمييز شيعه از غيرشيعه است. البته عدل را معتزله هم قبول دارند، با اين كه همه آنها سنى هستند و از تمام آنان به «عدليه» تعبير مى كنند. اساساً عدل به آن معنايى كه قرآن مى گويد، مورد انكار هيچ مسلمانى نيست. آيا واقعاً كسى هست كه خدا را ظالم بداند؟ آيا شما در تمام دنيا يك مسلمان پيدا مى كنيد كه بگويد خدا ظالم است؟ بهواقع بحث دراين است كه چه نوع كارى ظلم وچه نوع كارى عدل است; اگر خدايى كه خالق ماست، ما را به گونه اى خلق كرد كه كافر باشيم وبعد هم مارا مجازات كرد، آيا اين ظلم است يا نه.

اما در مورد امامت، هيچ گاه ائمه ما نمى گفتند كسى كه امامت ما را قائل نيست، از دين خارج است. هشتاد درصد رواياتى كه در زمينه عقيده ولايت است و در مقدمات جامع احاديث الشيعه جمع شده، مربوط به مسئله محبت اهل بيت است، آن هم در مقابل بنى اميّه و برخى از خوارج كه به جدّ دشمن اهل بيت بودند. مفاد آنها اين است كه هركس دوستدار ما باشد اهل نجات است. البته بعضى از آن روايات ناظر به ولايت به همان معناى خاص شيعى است، ولى اگر شما آن اكثريت را حاكم كنيد نتيجه مى گيريد كه هركس محب اهل بيت است، اهل نجات است. بنابراين، نود درصد همه سنى ها و حتى همين سلفى ها را نيز دربرمى گيرد. همين سلفى ها مقيدند كه بگويند «صلّى اللّه على سيدنا محمد وآله وصحبه». آنان بيش از ساير سنى ها اين نوع صلوات را باب كردند. بنابراين، آنان با اهل بيت دشمن نيستند، بله منكر برخى از عقايد ما درباره ايشان اند. ولى اگر كسى منكر اين عقايد شد، آيا كافر است؟ ولايت به اين معنا فرعى اعتقادى است كه از يك اصل كلى برگرفته شده است; اصل كلى اين است كه اسلام سياست دارد و پيغمبر رئيس مسلمين هم بوده است و پس از وى نيز بايد اين مقام و شأن محفوظ بماند. اما اين كه چه كسى بايد متصدى اين مقام شود بحثى فرعى است; به اين معنا كه اصلى نيست كه مسلمان بودن يك مسلمان دائر مدار آن باشد; بله، براى كسى كه صحت آن ثابت شده، اعتقاد به آن واجب است و انكار آن موجب انحراف.

نكته ديگر تقريرهاى مختلفى است كه درباره ولايت وجود دارد. آيت اللّه بروجردى اصرار داشت كه ما بايد حديث ثقلين را معيار قرار بدهيم، نه احاديث مربوط به خلافت را. ما در مسئله خلافت با اهل سنت اختلاف داشته ايم، اما الان كه خلافتى در بين نيست كه بر سر آن دعوا كنيم، آن بُعد ولايت كه به كار امروز ما مى آيد، حجيّت و به تعبير ايشان، مرجعيت علمى اهل بيت است. ايشان در مقدمه جامع الاحاديث بابى را با عنوان «باب فى حجيّة فتوى الائمة» نوشته است. ايشان مى فرمودند كه پيغمبر اينها را باب احكام قرار داده و قولشان را در اختلاف فقهى حجت دانسته است. ايشان هميشه بر مسئله مرجعيت فقهى اهل بيت تأكيد مى كرد، در حالى كه امام خمينى در زمان ما همواره مى گفتند: ما با از دست دادن ائمّه و زعامتشان از آن معارف واقعى محروم شديم. ايشان يك بار هم درباره فقه و مرجعيت فقهى ائمه سخنى نمى گفتند. ايشان معتقد بودند كه معارف واقعى در اختيار ائمه و اهل بيت است. اينها دو انديشه و نگرش متفاوت اند; يكى همواره بر حقايق عرفانى تأكيد مى كند كه مسلمان ها از آنها محروم شدند; ديگرى بر احكامى كه مسلمان ها از آنها محروم شدند تأكيد مى كند. ديدگاه سوم ديدگاه متصوفه و عرفاست كه معتقدند غير از فقه و غير از اين معارف، يك رابطه ولايتى بين مردم و پيغمبر وجود دارد. پيغمبر ولى الاولياست و غير از بُعد نشر احكام و حكومت، بعد ديگرى هم داشته كه همان ولايت باطنى است كه از طريق على و اهل بيت به دست مى آيد. جالب است كه نوع مردم براى مسئله خلافت و غصب خلافت روضه مى خوانند و هيچوقت براى اين كه آنها ما را از معارف يا از احكام يا از رابطه ولايتى محروم كردند، روضه نمى خوانند. در هرحال، اين سه ديدگاه هم وجود دارد و هيچ يك از سه ديدگاه بحث خلافت را مهم نمى دانستند.

 

هفت آسمان :  مرحوم امام هم يك بار فرمودند كه بحث خلافت اميرالمؤمنين را كنار بگذاريد، چون بحث منقضى شده اى است.

۩  امام در اين بُعد از آقاى بروجردى اثر پذيرفتند; امام در ابتدا راجع به خلافت بسيار حساسيت داشت. پس از آن كه آقاى بروجردى اين بحث ها را مطرح كرد، امام هم آنها را پذيرفت، وگرنه امام از كسانى است كه پيش از آن به چاپ جلدهاى چاپ نشده كتاب عبقات در مورد خلافت، اقدام كرد.

بنابراين، همان طرفداران خلافت على(ع) خودشان چهار ديدگاه دارند: آقاى بروجردى مى فرمود اينها باب احكام هستند و در احكام بايد اينها را اصل قرار بدهيم; امام خمينى بيشترْ معارف را مبنا و اصل مى داند; عامه مردم و روضه خوان ها و منبرى ها مسئله غصب خلافت را عَلَم مى كنند; و بعد چهارمى هم هست كه عرفا و متصوفه خيلى روى آن تكيه دارند، و آن ارتباط ولايتى اى است كه بايد با پيغمبر برقرار شود. او ولى الاولياست و باب اين ولايت على است.

من استقصا كرده ام كه تمام فرق صوفيه، چه شيعه و چه اهل سنت، سلسله ولايت خود را به على مى رسانند، جز فرقه نقشبنديه كه سلسله خود را به حضرت صادق(ع) مى رسانند و معتقدند كه حضرت صادق(ع) ولايت را از جدّ مادرى اش قاسم بن محمد، و او از پدرش محمد، و او از سلمان و او از ابوبكر و او از پيغمبر گرفته است. صوفيه اين فرموده پيامبر را: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» ناظر به ولايت به اين معنا مى دانند. در سفر اولى كه سى سال قبل به مصر داشتم، با يكى از مشايخ صوفيه به نام دكتر ابوالبقاء تفتازانى آشنا شدم كه استاد دانشگاه در فلسفه و عرفان و از شيوخ طريقت و داراى اخلاقى برجسته و صاحب آثارى در فلسفه بود. وى در مصاحبه اى كه آقاى رضوى در كتاب مع رجال الفكر والادب فى القاهرة با ايشان انجام داد، مى گويد اين كه پيغمبر فرمود: «أنا مدينة العلم وعلىٌ بابها» اشاره به همين علم ولايتىِ ما «اهلِ طريقت» دارد; همان علمى كه به نظر ما منحصراً در اختيار على و خاندانش است، و اگر رشته اين ولايت به على منتهى نشود، قابل قبول نيست. اين رشته ولايتى در مصر خيلى مهم است. اينان هر سال با شيخ خود تجديد بيعت مى كنند. حتى من در مصر ديدم كه در مراسم جشن ميلاد رسول اكرم(ص) در داخل خيمه، مريدان شيخ ابوالعزائم به صورت زنجيره اى دستان يكديگر را گرفته بودند و اين زنجيره به وى منتهى مى شد و به اين كيفيت با شيخ خود تجديد بيعت مى كردند; به عقيده آنان اين بيعت با سلسله سند، بيعت با على و به وسيله او بيعت با رسول اكرم است.

شيخ عطار هم وقتى درباره مولا بحث مى كند به اين بُعد از ولايت بال و پر مى دهد. مولانا هم در مثنوى همين رويكرد را دارد و مى گويد اين خلافتى كه شما بر سر آن دعوا مى كنيد، مهم نيست. آنچه مهم و از آن بالاتر است يك مقام معنوى و يك ارتباط روحى است. شيخ عطار مى گويد اين خلافت را خود على طرد مى كرد. ما مى دانيم كه على به ابن عباس گفت: حكومت بر شما از اين كفش پينه دوزى شده براى من كم ارزش تر است، مگر آن كه با آن، حقى را استيفا كنم.

من آنچه را از آيت اللّه بروجردى تفرس كردم اين بود كه ايشان اصلا اين مسئله را مهم نمى دانست. علاوه بر ايشان، مرحوم علامه سمنانى هم در مقاله خود در رسالة الاسلام مى گفت: اصلا مسئله امامت و خلافت دو مسئله است; خلفا امامت على(ع) را قبول داشتند و على(ع) هم خلافت آنان را قبول كرد، و مى گفت شما حكومت كنيد ولى مشكلات را من بايد حل بكنم. آنان هم قبول داشتند; مخصوصاً خليفه دوم اين معادله را به جدّ قبول داشت. اينها راه هايى است كه ما مى توانيم پى بگيريم. البته هركس اينها را بگويد شايد از سوى عده اى طرد شود، ولى اين واقعيات و ديدگاه ها بين بزرگان وجود داشته و دارد و من درباره آنها در كتاب نداى وحدت، كه مجموعه سخنرانى هاى من در نمازجمعه تهران است، بحث كرده ام.

 

هفت آسمان :  به نظر مى آيد در روزگار معاصر همانند دوره صفوى يك بار ديگر قرائت تند و غليظى از ولايت رواج يافته است كه مى توانيم آن را شيعه گرى افراطى بناميم. به نظر مى آيد كه اين كار عواقب بدى در آينده خواهد داشت; نظر جناب عالى در اين زمينه چيست؟

۩  اين رفتارهاى افراطى در جامعه بازتاب هاى بدى دارد. من معمولا اين قبيل مطالب را در مصاحبه هايم مطرح نمى كنم و حتى آنها را نمى نويسم، چون در برابر آن عكس العمل نشان مى دهند و عملا طرح آنها فايده اى هم دربرندارد; شايد هم براى طرّاح آن و هم براى جامعه زيان داشته باشد; ولى اين را احتمال بدهيد كه اين تندروى ها اساساً به قصد مبارزه با انقلاب است. امام مسئله وحدت اسلامى را مطرح كرد و اينان در اين پوشش شايد مى خواهند با امام و انقلاب مبارزه كنند و اگر هم چنين قصدى نداشته باشند خواهى نخواهى روش آنان با خط امام نمى سازد.

 

هفت آسمان :  ولى در گذشته احساس مى شد كه بين ولايتى هايى كه با انقلاب ميانه ندارند و ولايتى هايى كه با انقلاب ميانه دارند، مرزهايى مشخص وجود دارد; امّا الان احساس مى شود كه اين مرزها فروريخته است: كسانى كه ديروز ولايتى بودند الان انقلابى شده اند.

۩  همين طور است. يك خطر اين است كه آنان آمده اند و زمام برخى از كارهاى انقلابى را در دست گرفته اند، اما همان فكر خود را پياده مى كنند. من در مكه يكى از بزرگان قم را كه هرسال در بعثه حضور دارد ديدم كه مى گفت من كه حاضر نيستم با اينان ]= اهل سنت[ كنم. خوب، اين خلاف صريحِ فتواى امام و ديگران است. نماز بخوانم; اگر هم مجبور شوم بخوانم نمازم را اعاده مى

 

هفت آسمان :  بعضى از بزرگان به تازگى ستاد غدير تشكيل داده اند.

۩  بله، شنيده ام، اما شناختى از مؤسسان آن ندارم. گفته مى شود برخى از آنان، خودشان را به آيت اللّه بروجردى منسوب مى كنند، حال آن كه آيت اللّه بروجردى اين گونه فكر نمى كرد. حتى يك وقت از اين كه خلافت عثمانى از بين رفت، اظهار تأسف مى كرد و مى گفت در هر حال اين خلافت ركن ركين و پشتوانه سياسى قدرتمندى براى اسلام بود. بله، انگليسى ها دولت عثمانى را از بين بردند و به جاى آن اسرائيل را كاشتند. روشن است كه اگر خلافت عثمانى مى بود نمى گذاشت اسرائيل پا بگيرد. عرب ها را با هم مختلف كردند و آنان را به فكر قوميت عربى انداختند و از آن عِرق اسلامى شان كاستند. آيت اللّه بروجردى از اين وضع و از نابودى خلافت عثمانى، با همه عيب هايى كه داشت، بسيار ناراحت بود. از بعضى از نوشته ها به دست مى آيد كه مرحوم آيت اللّه سيدمحمد كاظم يزدى، صاحب عروه، هم اين نظر را داشت.

 

هفت آسمان :  مرحوم سيدجمال هم براى بقاى امپراتورى عثمانى بسيار مى كوشيد.

۩  بله، در اواخر عمر در استانبول رحل اقامت انداخت و دعوت به اتحاد اسلام را گسترش داد و مسلماً مورد حمايت خليفه عثمانى قرار داشت. حتى شيخ محمد عبده، شاگرد و دوست وى، نيز در اين راه كوشش بسيارى مى كرد. در كتاب سه جلدى تاريخ عبده آمده است كه ايشان مدتى در لبنان تبعيد بودند; در آن جا درباره فرقه هايى كه آن جا حضور داشتند زياد مطالعه كرد. در آن زمان آن ناحيه تحت نفوذ خلافت عثمانى بود و هنوز فرانسوى ها به آن جا نيامده بودند. وى نامه اى به دربار خلافت مى نويسد و اوضاع و احوال مردم را شرح مى دهد و مى گويد در اين جا فِرَقى از مسيحيان هستند كه هركدام دلشان به يك جايى بسته است و بيشترشان به فرانسه دل بسته اند، و بنايشان حمايت از خلافت نيست; سنى ها طبق عقيده شان از خليفه حمايت مى كنند و شما را خليفه مسلمين مى دانند; اما شيعه ها با اين كه اساساً طبق مذهبشان خلافت را قبول ندارند، ولى براى اين كه خيلى با كفار دشمن اند و شما هم در مقابل كفار قرار گرفته ايد، اگر عواطف آنان را رعايت كنيد، جزء حاميان خلافت خواهند بود. مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ هم نسبت به خلافت عثمانى خيلى با احترام برخورد مى كرد. مرحوم آخوند هم در تلگرافى به سلطان عبدالحميد مى گويد: «انت خليفتُنا». علماى ما اين تعبير را درباره شاهان ايران به كار نمى بردند. انصاف اين است كه عثمانى ها نسبت به شاهان صفوى خيلى ظواهر را رعايت مى كردند. شما عالى قاپو را در اصفهان ببينيد; عكس زن ها و دخترها و رقاصه ها و شراب خوارها در آن جا فراوان است، ولى در كاخ عثمانى ها به نام «توپ كاپى»، در استانبول، همه جا آيات قرآن نوشته شده است.

در هر حال، اين افراط هايى كه الان هست با مشى علماى گذشته سازگارى ندارد. طلاب جوان بايد به آقايانى كه اين قبيل افكار تند را نشر مى دهند بگويند: ما بايد در عالم اسلام نقش داشته باشيم و بايد در مصالح و مفاسد مسلمين اثرگذار باشيم; پس بايد عواطف آنان را درنظر بگيريم.

خوشبختانه بعد از انقلاب در همه جا مسئله تشيع مطرح است; مخصوصاً اروپايى ها به مطالعه درباره تشيع خيلى توجه كرده اند; مى خواهند بدانند كه تشيع چه دارد كه توانسته است در چنين زمانى حكومت تشكيل بدهد؟ بعد از انقلاب ميليون ها نفر از مسلمانان به تشيع گرويدند. البته ما نبايد اشتباه كنيم كه حالا كه اين گروه به تشيع تمايل پيدا كرده اند بايد آنان را وادار كنيم كه به خلفا بد بگويند. تا اين را بگوييد آنان عقب مى روند. همان صوفى هايى كه مى گويند ولايت باطنى بايد از حضرت على(ع) ناشى شود، نسبت به خلفا يا بزرگان مذهبشان احترام قائل اند. اينان بين اين دو فكر، يعنى احترام به صحابه و علاقه به اهل بيت، تباينى نمى بينند و اساساً معتقدند كه اهل بيت و صحابه در يك خط بودند و از اين كه برخى مى خواهند بين آنان تفرقه ايجاد كنند، به شدت ناراحت اند.

 

هفت آسمان :  با توجه به اين كه واقعاً با انقلاب اين اميدها در دل ها زنده شد كه هم گرايش به اعتلا و عزت مسلمانان و حضور اسلام به عنوان يك فكر و يك مبنا در عرصه زندگى مسلمانان بيشتر بشود و هم مسلمان ها همگراتر شوند، در عمل مى بينيم كه هرجا گرايش هاى دينى غليظ تر شده واگرايى هم بيشتر شده است. براين اساس، آيا براى تقريب آينده روشنى را پيش بينى مى كنيد و آيا با وجود اين گرايش ها مى توان در انتظار تقريب بود؟

۩  اگر ما زمام كار را در اختيار احساسات خود قرار بدهيم، خواه احساسات تند سلفى گرى و سنى گرى ــ كه ريشه آن در سعودى است و بعدها بسط پيدا كرده و تا پاكستان رسيده و الان بروز و ظهورش در طالبان است ــ و خواه همين عواطف خاص شيعى ــ كه در قم و در جاهاى ديگر اوج گرفته است ــ در آينده نه تنها تقريب و وحدتى در كار نخواهد بود، كه اصلا تضاد و دعوا و جنگ پيش خواهد آمد; يعنى دقيقاً همين اتفاقى كه هم اينك در افغانستان رخ داده است. آنان مى گويند: ما حكومت اسلامىِ خالص تشكيل داده ايم و مخالفان ما در مقابل اين حكومت مقاومت مى كنند; پس ما به حق آنان را مى كشيم.

به نظر من، پيروان مذاهب اسلامى بايد اين حقيقت را باور كنند كه مذهب عين دين نيست; دين همان اصول كلى زمان رسول اكرم است كه تا مدتى پس از پيامبر هم به همان نحو مورد اذعان بود. مابقى اختلافاتى است كه در اين ابعاد سه گانه يا چهارگانه بعدها پيدا شده است. مذهب يعنى طريق، يعنى راهى به اسلام. متأسفانه پيروان و پيشوايان مذاهب وقتى كه با اجتهادات خودشان از يك مذهب پيروى مى كنند، مى گويند اين مذهب عين همان دين است! پيغمبر كه اين حرف ها را نگفته بود، شما چگونه مى گوييد استنباطاتتان عين آيين پيامبر است؟! تعصب از اين جا ناشى مى شود كه بين مذهب و دين خلط مى كنند و مذهب را عين دين تلقى مى كنند. گويا همين عقيده هاى ما را با همين طول و تفصيل پيامبر نيز مى گفته و در قرآن هم آمده است.

واقعيت اين است كه يك كلياتى در كتاب و سنت هست; بعد به مرور زمان هركسى آمده و فكرى كرده و با اجتهاد و استنباط از برخى از نصوص كتاب و سنت، مسئله اى را طرح كرده است. بعدها آن مسئله كم كم توسعه پيدا كرده تا به صورت امروز آن درآمده است. اگر بپذيريم كه مذهب طريقِ دين است نه عين آن، به طور كلى از اين تعصبات و عواطف نادرست كاسته مى شود و آدمى روحيه عقلانى پيدا مى كند و مى گويد ما در اين مسئله فرعى، به خصوص در احكام، اين گونه مى فهميم; ديگران به گونه اى ديگر مى فهمند، و شايد هم حق با آنان باشد. لااقل پنجاه درصد اگر حق با ماست، پنجاه درصد يا كم تر نيز حق با آنان است. شما مى بينيد كه در مسئله اى كه مجتهدان شيعه در آن اختلاف دارند، غالباً يكى از نظرهايشان با يكى از مذاهب ديگر تطبيق مى كند، به ويژه در مسائل فرعى; خوب اين دليل بر اين است كه ديدگاه هاى ديگران صددرصد باطل نيست.

درباره آينده اسلام و تقريب اسلامى، من قبل از اين تصوّر مى كردم كه تسنن به معناى مذاهب چهارگانه از بين مى رود. شاهدش هم اين است كه الان مثلا در مصر ديگر نمى گويند فلانى مالكى و ديگرى شافعى است. همه مى گويند ما مسلمانيم و مفتى نيز آراى همه مذاهب حتى شيعه را مطالعه مى كند و براساس اين كه كدام با مصلحت و منطق همخوانى دارد و كدام دليل اقواست فتوا مى دهد. اين تعصبات خاص كه ميان شيعه ها و حتى ميان سنى هاى ايران هست كه مثلا شافعى ها با حنفى ها نمى جوشند، و آخوندهايشان همديگر را نمى توانند تحمل كنند، در مصر و در سطح جهان اسلام به تدريج دارد از بين مى رود.

اين وضعيت يك خوبى دارد و يك بدى; خوبى آن اين است كه ما شيعه ها هم به حساب مى آييم; يعنى معلوم مى شود كه مذاهب فقط چهارتا نيست; مباحث اختلافى هم وحى منزل نيستند، و همه از قبيل اجتهادات است و به مرور تعصبات كم مى شود. اين آينده خوبى است. اما متأسفانه عملا از اين جريان بيش از همه سلفى ها استفاده كرده اند. وهابى ها و سلفى ها مذاهب را بدعت مى دانند و مى گويند اصلا در اسلام مذهبى نبوده است. حالا اگر فقيهى پيدا شد و نظرى داد با مردنش نظرش هم مى رود و ديگر نبايد عده اى همچنان پيرو او باشند; اين كار دليلى ندارد، و حقيقتاً هم دليلى ندارد. شيعه ها، به قول شيخ عبدالمجيد سليم، براى فقه شان از صاحب شريعت دليل دارند، و آن همين حديث ثقلين است، اما بقيه مذاهب دليل خاصى از صاحب شريعت براى مذهبشان ندارند. اين جهت خوبى; امّا سلفى ها در وراى اين نظر، اهداف ديگرى را هم دنبال مى كنند; يكى تكفير مسلمان ها به دليل بوسيدن فلان مزار و توسل به فلان مقام و ازاين قبيل حرفهاست كه منشأ آن ابن تيميه بود و بعدها اين افكار توسط شيخ عبدالوهاب در يك دولت متمركز شد و اساس فكرى و ايدئولوژى يك دولت شد. با پول هايى كه اينان در اختيار دارند و با آن اساليب خيلى محكمى كه در تبليغ دارند شايد قرن آينده قرن آنان باشد; چون اينان تدريجاً دارند ديگران را نسبت به روش خود قانع مى كنند. در گذشته اينها دانشگاه نداشتند.يادم مى آيد درسال 1344 كه به حج رفته بودم،تازه دانشگاه مدينه را تأسيس كرده بودند، اما هم اكنون دانشگاه هاى مفصلى دارند و از افراد مختلف و دانشجويان كشورهاى ديگر دعوت مى كنند و همين افكار را به آنان منتقل مى كنند. هزينه آنان را هم تا دوره دكترى و حتى پس از مراجعت به كشورهايشان مى پردازند.

 

منبع: مجله هفت آسمان- شماره9،10