سخنان خواجه عبدالله انصارى در تفسير قرآن كريم – به نقل ميبدى (قسمت چهارم)

3 dervish

الهى! چون از يافت تو سخن گويند از علم خويش بگريزم، بر زهره خويش بترسم، در غفلت آويزم، نه در ش; باشم اما خويشتن در غلطى افكنم، تا دمى برزنم.

الهى! آن را كه نخواستى چون آيد؟ و او را كه نخواندى كى آيد؟ ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است، و خار را چه حاصل از آن كش‏ بوى گل در كنار است. آرى نسب نسب تقوى است، و خويشى خويشى دين.

الهى! گر كسى ترا به جستن يافت، من به گريختن يافتم. گر كسى ترا به ذكر كردن يافت، من ترا به فراموش كردن يافتم. گر كسى ترا به طلب يافت، من خود طلب از تو يافتم.

الهى! وسيلت به تو هم تويى، اول تو بودى و آخر تويى، همه تويى و بس، باقى هوس.

الهى! آن روز كجا بازيابم كه تو مرا بودى و من نبودم؟ تا باز به آن روز نرسم ميان آتش و دودم.

اگر به دو گيتى آن روز يابم من بر سودم. ور بود تو خود را دريابم، به نبود تو خود خشنودم.

خدايا! نه شناخت ترا توان، نه ثناى ترا زبان، نه درياى جلال و كبرياى ترا كران، پس ترا مدح و ثنا چون توان!

اى مهيمن اكرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب به جلال و متجلى به كرم! قسام پيش از لوح و قلم، نماينده سور مدى پس از هزاران ماتم! بادا كه باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم، آزاد شدم از بند وجود و عدم، از دل بيرون كنم اين حسرت و ندم، با دوست برآسايم يک دم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.

تا كى سخن اندر صفت و خلقت آدم؟                       تا كى جدل اندر حدث و قدمت عالم؟

تا كى تو زنى راه برين پرده و تا كى‏                      بيزار نخواهى شدن از عالم و آدم؟

اى نزديكتر به ما از ما! و مهربان‏تر به ما از ما! نوازنده ما بى‏‌ما، به كرم خويش نه به سزاى ما! نه كار به ما، نه بار به طاقت ما، نه معاملت در خور ما، نه منت به توان ما، هر چه كرديم تاوان بر ما، هر چه تو كردى باقى بر ما، هر چه كردى بجاى ما به خود كردى نه براى ما.

چندان نازست ز عشق تو در سر من‏                        تا در غلطم كه عاشقى تو بر من‏

يا خيمه زند وصال تو بر در من‏                             يا در سر كار تو شود اين سر من‏

الهى! اگر در كمين سر تو به ما عنايت نيست، سر انجام قصه ما جز حسرت نيست.

اى حجت را يار، و انس را يادگار، خود حاضرى ما را جستن چه به كار؟

الهى! هر كس را اميدى و اميد رهى ديدار، رهى را بى‌‏ديدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت كار.

من پاى برون نهادم اكنون ز ميان‏                            جان داند با تو و تو دانى با جان‏

در كوى تو گر كشته شوم باكى نيست‏                    كو دامن عشقى كه برو چاكى نيست؟

يک عاشق آزاده نبينى به جهان‏                               كز باد بلا بر سر او خاكى نيست‏

اى مهربان، فريادرس! عزيز آن كس كش با تو يک نفس. اى يافته و يافتنى! از مريد چه‏ نشان‏دهنده جز بى‏ خويشتنى؟ همه خلق را محنت از دورى است، و مريد را از نزديكى! همه را تشنگى از نايافت آب، و مريد را از سيرابى!

تا جان دارم غم ترا غمخوارم‏                  بى‌‏جان غم عشق تو به كس نسپارم‏

الهى! او كه ترا به صنايع شناخت، بر سبب موقوف است، و او كه ترا به صفات شناخت، در خبر محبوس است، او كه به اشارت شناخت، صحبت را مطلوب است، او كه ربوده اوست از خود معصوم است.

الهى! موجود عارفانى، آرزوى دل مشتاقانى، مذكور زبان مداحانى. چونت نخوانم كه نيوشنده آواز داعيانى! چونت نستايم كه شادكننده دل بندگانى! چونت ندانم كه زين جهانى! چونت دوست ندارم كه عيش جانى!

الهى! تا رهى را خواندى، رهى در ميان ملأ تنهاست. تا گفتى كه بيا، هفت اندام رهى شنواست.

از آدمى چه آيد؟ قدر آدمى پيداست! كيسه تهى و بادپيماست. اين كار پيش از آدم و حواست. و عطا پيش از خوف و رجاست اما آدمى به سبب ديدن مبتلاست. به ناز كسى است كه از سبب ديدن رهاست و با خود به جفاست. گر آسياى احوال گردان است، چه بود؟ قطب مشيت بجاست:

اى دوست به جملگى ترا گشتم من‏               حقا كه درين سخن نه رزقست و نه فن‏

گر تو ز خودى خود برون جستى پاک‏                    شايد صنما به جاى تو هستم من‏

الهى! اگر كسى ترا به طلب يافت، من خود طلب از تو يافتم. ار كسى ترا به جستن يافت، من به گريختن يافتم.

الهى! چون وجود تو پيش از طلب و طالب است، طالب از آن در طلب است كه بى‏‌قرارى بر او غالب است. عجب آن است كه يافت نقد شد و طلب برنخاست. حق ديده‏‌ور شد، و پرده عزّت بجاست!

اى جمالى كز وصالت عالمى مهجور و دور            بر ميانشان از غمت جز حيرت و زنار نيست‏

ديدني‌ها هست آرى گفتني‌ها روى نيست‏                        در ميان كام افعى صورت گفتار نيست‏

اى طالبان، بشتابيد كه نقد نزديک است. اى شب‏روان، مخسبيد كه صبح نزديک است.

اى شتابندگان، شاد شويد كه منزل نزديک است. اى تشنگان، صبر كنيد كه چشمه نزديک است.

اى غريبان بنازيد كه ميزبان نزديک است. اى دوست‏جويان، خوش باشيد كه اجابت نزديک است. اى دلگشاى رهى، چه بود كه دلم را بگشايى و از خود مرهمى بر جانم نهى؟ من سود چون جويم كه دو دستم از مايه تهى؟ نگر كه به فضل خود افكنى مرا.

الهى! نسيمى دميد از باغ دوستى: دل را فدا كرديم، بويى يافتيم از خزينه دوستى: به پادشاهى بر سر عالم ندا كرديم، برقى تافت از مشرق حقيقت: آب و گل كم انگاشتيم.

الهى! هر شادى كه بى‏ توست اندهان است، هر منزل كه نه در راه توست زندان است، هر دل كه نه در طلب توست ويران است، يک نفس با تو به دو گيتى ارزان است، يک ديدار از آن تو به از صد هزار جان رايگان است: صد جان نكند آنچه كند بوى وصالت.

الهى! چه زيباست ايام دوستان تو با تو! چه نيكوست معاملت ايشان در آرزوى ديدار تو! چه خوش است گفت و گوى ايشان در راه جست‏‌وجوى تو! چه بزرگوار است روزگار ايشان در سر كار تو!

ملكا! آب عنايت تو به سنگ رسيد: سنگ بار گرفت، از سنگ ميوه رست، ميوه طعم و خوار گرفت.

ملكا! ياد تو دل را زنده كرد و تخم مهر افكند، درخت شادى رويانيد و ميوه آزادى داد. چون زمين نرم باشد و تربت خوش و طينت قابل تخم، جز شجره طيبه از آن نرويد و جز عبهر عهد بيرون ندهد ….

هر كس را اميدى، و اميد عارف ديدار. عارف را بى ‏ديدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت كار همگان بر زندگانى عاشقند، و مرگ بر ايشان دشخوار، عارف به مرگ محتاج است بر اميد ديدار، گوش به لذت سماع برخوردار، لب حق مهر را وام‏گزار، ديده آراسته روز ديدار، جان از شراب‏ وجود مستى بى‏ خمار:

دل زان خواهم كه بر تو نگزيند كس‏                      جان زانكه نزد بى‏‌غم عشق تو نفس‏

تن زان كه بجز مهر تواش نيست هوس‏                چشم از پى آن كه خود ترا بيند و بس‏

الهى! بهاء عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، قدم وحدانيت تو راه اضافت برداشت، تا گم كرد رهى هر چه در دست داشت و ناچيز شد هر چه مى‏‌پنداشت.

الهى! زان تو مى‌فزود، و زان رهى مى‏‌كاست، تا آخر همان ماند كه اول بود راست:

گفتى كم و كاست باش خوب آمد و راست‏                               تو هست بسى رهيت شايد كم و كاست‏

نيازمند را رد نيست، و در پس ديوار نياز مگر نيست، و دوست را چون نياز وسيلتى نيست.

الهى! مشرب مى‏‌شناسم اما واخوردن نمى‏‌يارم، دل تشنه و در آرزوى قطره‌‏اى مى‏‌زارم، سقايه مرا سيرى نكند، من در طلب درياام، بر هزار چشمه و جوى گذر كردم تا بو كه دريا دريابم، در آتش عشق غريقى ديدى؟ من چنانم، در دريا تشنه‏‌اى ديدى؟ من آنم، راست به متحيرى مانم كه در بيابانم، فريادم رس كه از دست بيدلى به فغانم.

الهى! غريب ترا غربت وطن است، پس اين كار را كى دامن است؟ چه سزاى فرج است‏ او كه به تو ممتحن است؟ هرگز كى وا خانه رسد او كه غربت او را وطن است؟

الهى! مشتاق كشته دوستى است، و كشته دوستى را ديدار تو كفن است.

الهى! چه خوش روزگارى است روزگار دوستان تو با تو! چه خوش ‏بازارى است بازار عارفان در كار تو! چه آتشين است نفسهاى ايشان در ياد كرد و يادداشت تو! چه خوش‏دردى است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زيباست گفت‌وگوى ايشان در نام و نشان تو!

اى سزاوار ثناى خويش! اى شكركننده عطاى خويش! اى شيرين نماينده بلاى خويش! رهى به ذات خود از ثناى تو عاجز، و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزاى تو عاجز.

كريما! گرفتار آن دردم كه تو دواى آنى، بنده آن ثنايم كه تو سزاى آنى، من در تو چه دانم؟

تو دانى! تو آنى كه خود گفتى، و چنان كه خود گفتى آنى.

من چه دانستم كه زندگى در مردگى است و مراد همه در بى‏‌مرادى است؟ زندگى زندگى دل است و مردگى مردگى نفس، تا در خود بنميرى به حق زنده نگردى. بمير، اى دوست اگر مى‌زندگى خواهى. نيكو گفت آن جوانمرد كه:

نكند عشق نفس زنده قبول‏                       نكند باز موش مرده شكار

الهى! آن كس كه زندگانى وى تويى، او كى بميرد؟ و آن كس كه شغل وى تويى، شغل بسر كى برد؟

اى يافته و يافتنى، نه جز از شناخت تو شادى، نه جز از يافت تو زندگانى، زنده بى ‏تو چون مرده زندانى، و صحبت يافته با تو نه اين جهان نه آن جهانى.

الهى! نه جز از شناخت تو شادى است نه جز از يافت تو زندگانى، زنده بى‏ تو چون مرده زندانى است، زندگانى بى‏ تو مرگى است و زنده به تو زنده جاودانى است.

بى‏ جان گردم كه تو ز من پر گردى‏                         اى جان جهان تو كفر و ايمان منى‏

اين كار را مردى ببايد با دلى پردرد، اى دريغا كه نه در جهان مرد ماند و نه در دلها درد!

الهى! از بيم تواند بود، به جان رسيدم، هيچ ندانم كه با چنين نفس با چنين كار چون افتادم، هيچ عبرت نگرفتم و خلقى به عبرت خويش نديدم، هر چند كوشيدم كه يک نفس از آن خود شايسته تو بينم نديدم.

ملكا! دانى كه نه بى ‏تو خود را اين روز گزيدم!

الهى! راز كسى را كه خود خواندى ظاهر مكن و جرمى كه خود پوشيدى!

كريما! ميان ما با تو داور تويى، آن كن كه سزاى آنى!

بنده را وقتى ببايد كه از تن زبان ماند و بس، و از دل نشان ماند و بس، و از جان عيان ماند و بس، دل برود نمونه ماند و بس، جان برود بوده ماند و بس.

الهى! اگر اين آه از ما دعوى است سزاى آنى، ور لاف است بجاى آنى، ور صدق است وفاى آنى.

الهى! اگر دعوى است سخن راست است، ور لاف است ناز راست است، ور صدق است كار راست است، ار دعوى است نه بيداد است، ور لاف است از آن است كه دل شاد است، ور صدق است از تاوان آزاد است.

الهى! تو دانى كه كدام است، اگر دعوى بر كرم عرض كنى ناز مرا ضرورت است.

الهى! از سه چيز كه دارم در يكى نگاه كن: اول سجودى كه جز ترا از دل نخاست، ديگر تصديقى كه هر چه گفتى گفتم كه راست، سه ديگر چون باد كرم خاست دل و جان جز ترا نخواست.

گويى دست علاقت از دامن حقيقت كى رهان شود؟ تا خورشيد وصال از مشرق يافت تابان شود و زيارت بي‌كران شود و دل و جان هر سه به دوست نگران شود.

الهى! از دو دعوى به زينهارم، وز هر دو به فضل تو فرياد خواهم: از آنكه پندارم كه به خود چيزى دارم، يا پندارم كه بر تو حقى دارم.

الهى! از آنجا كه بوديم برخاستيم، لكن به آنجا نرسيديم كه مى‏‌خواستيم.

الهى! هر كه نه كشته خودى است، مردارست، مغبون اوست كه نصيب او از دوستى گفتارست، او را كه اين راه جان و دل به كارست، او را با دوست چه كارست؟

الهى! نزديک نفسهاى دوستانى، حاضر دل ذاكرانى، از نزديک نشانت مى‏‌دهند و برتر از آنى، و از دورت مى‏‌جويند و نزديكتر از جانى، ندانم كه در جانى يا جان را جانى، نه اينى و نه آنى، جان را زندگى مى‏‌بايد، تو آنى …

تا با تو تويى ترا به حق ره ندهند                           چون بى‏‌تو شدى ز ديده بيرون ننهند

كريما! اين سوز ما امروز دردآميز است، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گريز است. سر وقت عارف تيغى تيز است، نه جاى آرام و نه روى پرهيز است.

لطيفا! اين منزل ما چرا چنين دور است؟ همراهان برگشتند كه اين كار غرور است گر منزل ما سرور است اين انتظار سور است و گر جز منتظر مصيبت‌زده‏‌اى است نامعذور است.

الهى! اى دهنده عطا و پوشنده جفا، نه پيدا كه پسند كه را و پسنديده چرا، بنده بتاوى به قضا پس گويى كه چرا.

الهى! كار پيش از آدم و حواست و عطا بيش از خوف و رجاست، اما آدمى به سبب ديدن مبتلاست، خاصه او آن كس است كه از سبب ديدن رهاست، اگر آسياى احوال گردان است قطب مشيت بجاست.

الهى! آتش يافت با نور شناخت آميختى، و از باغ وصال نسيم قرب انگيختى، باران فردا نيت برگرد بشريت ريختى، به آتش دوستى آب و گل سوختى، تا ديده عارف را ديدار خود آموختى.

الهى! عنايت تو كوه است و فضل تو درياست. كوه كى فرسود و دريا كى كاست؟ عنايت تو كه جست و فضل تو كه واخواست؟ پس شادى يكى است كه دوست يكتاست.

الهى! نه ديدار ترا بهاست، و نه راهى را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذرّه‌‏اى در جان پيداست، پس اين درد و سوز در جهان چراست؟ پيداست كه بلا را در جهان چند جاست، اين همه سهل است اگر روزى به اين خار خرماست.

آه از روز بترى، فرياد از درد واماندگى!

الهى! چه سوز است اين كه از بيم فوت تو در جان ما؟ در عالم كس نيست كه ببخشايد به روز زمان ما.

الهى! دلى دارم پردرد و جانى پرزحير، عزيز دو گيتى! اين بيچاره را چه تدبير؟

الهى! اين همه شادى از تو بهره ماست. چون تو مولى كراست؟ و چون تو دوست كجاست؟ و به آن صفت كه تويى از تو خود جز اين نه رواست، و تا مى‏‌گويى كه اين خود نشان است و آيين فرداست، اين پيغام است و خلعت برجاست، صبر را چه روى و آرام را چه جاست.

روزى كه سر از پرده برون خواهى كرد                               دانم كه زمانه را زبون خواهى كرد

گر زيب و جمال ازين فزون خواهى كرد                       يا رب چه جگرهاست كه خون خواهى كرد

الهى! ياد تو ميان دل و زبان است، و مهر تو در ميان سر و جان، يافت تو زندگانى جان است و رستخيز نهان. اى ناجسته يافته و دريافته نادريافته، يافت تو روز است كه خود برآيد ناگاهان، او كه ترا يافت نه به شادى پرداز نه به اندهان.

الهى! عارف ترا به نور تو مى‌داند، از شعاع نور عبارت نمى‏‌تواند، در آتش مهر مى‌‏سوزد و از ناز باز نمى‌‏پردازد.

جوينده تو هم چو تو فردى بايد                               آزاد ز هر علّت و دردى بايد

ديدار دوست بهره مشتاقان است، روشنايى ديده و دولت جان و آيين جان است، راحت جان و عيش جان و درد جان است. هم درد دل منى و هم راحت جان‏

اى رستاخيز شواهد و استهلاک رسوم، عارف به نيستى خود زنده است اى ماجد قيّوم، همه در آرزوى ديدارند و من در ديدار گم، سيل كه به دريا رسيد از آن سيل چه معلوم؟ جهان از روز پر است‏ و نابيناى مسكين محروم.

الهى! تا آموختنى را آموختم، و آموخته را جمله بسوختم، اندوخته را برانداختم، و اندوخته را بيندوختم، نيست را بفروختم تا هست را بيفروختم.