سخنان خواجه عبدالله انصارى در تفسير قرآن كريم – به نقل ميبدى (قسمت سوم)

3 dervish

اى خداوندى كه رهى را بى‏‌رهى با خود بيعت مى‏‌كنى، رهى را بى‏‌رهى گواهى به ايمان مى‏‌دهى، رهى را بى‏‌رهى بر خود رحمت مى‏‌نويسى، رهى را بى‏‌رهى با خود عقد دوستى مى‏‌بندى، سزد بنده مؤمن را كه بنازد اكنون كش عقد دوستى با خود ببست كه مايه گنج دوستى همه نور است، و بار درخت دوستى همه سرور است، ميدان دوستى يک دل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستى يک شاخ است.

خداوندا! نثار دل من اميد ديدار تست، بهار جان من در مرغزار وصال تست. آن همان آرزوست كه آن مخدره كرد:

رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ من چه دانستم كه مادر شادى رنج است، و زير يک ناكامى هزار گنج است!

من چه دانستم كه اين باب چه باب است، و قصهٔ دوستى را چه جواب است!

من چه دانستم كه صحبت تو مهينه قيامت است، و عزّ وصال تو در ذلّ حيرت است!

خداوندا! يافته مى‏‌جويم، با ديده‏‌ور مى‏‌گويم، كه دارم، چه جويم؟ كه بينم، چه گويم؟ شيفته اين جست‏‌وجويم، گرفتار اين گفتگويم.

خداوندا! خود كردم و خود خريدم، آتش بر خود افروزانيدم! از دوستى آواز دادم، دل و جان فرا ناز دادم. مهربانا! اكنون كه در غرقابم، دستم گير كه گرم افتادم …

پاداش بر روى مهرتاش است! باز خواستن خود را از دوست، پرخاش است! همه يافتها آزادى لاش است!

آزاد شو از هر چه به كون اندر                              تا باشى يار غار آن دلبر!

الهى! چه ياد كنم كه خود همه يادم، من خرمن نشان خود فرا باد دادم! ياد كردن كسب است و فراموش نكردن زندگانى، زندگانى وراء دو گيتى است، و كسب چنانک دانى.

الهى! يک چندى به كسب ياد تو ورزيدم، باز يک چندى به ياد خود ترا نازيدم، ديده بر تو آمد، با نظاره پردازيدم! اكنون كه ياد بشناختم خاموشى گزيدم. چون من كيست كه اين مرتبت را سزيدم؟

فرياد از ياد به اندازه، و ديدار به هنگام، وز آشنائى به نشان، و دوستى به پيغام.

خداوندا! به شناخت تو زندگانيم، به نصرت تو شادانيم، به كرامت تو نازانيم، به عز تو عزيزانيم.

خداوندا! كه به تو زنده‏‌ايم، هرگز كى ميريم؟ كه شادمانيم، هرگز كى اندوهگن بئيم؟ كه به تو نازانيم، بى‌‏تو چون بسر آريم؟ كه به تو عزيزيم، هرگز چون ذليل شويم؟!

الهى! چه غم دارد او كه ترا دارد؟ كرا شايد او كه ترا نشايد؟ آزاد آن نفس كه به ياد تو يازان، و آباد آن دل كه به مهر تو نازان، و شاد آن كس كه با تو در پيمان.

از غير جدا شدن سر می‏دانست‏                               كار آن دارد كه با تو در پيمانست‏

قومى بينم به اين جهان از و مشغول، قومى به آن جهان از و مشغول، قومى از هر دو جهان به وى مشغول. گوش فراداشته كه تا نسيم سعادت از جانب قربت كى دمد؟ و آفتاب وصلت از برج عنايت كى تابد؟ به زبان بيخودى و به حكم آرزومندى مى‏‌زارند و مى‏‌گويند: «كريما! مشتاق تو بى‏‌تو زندگانى چون گذارد؟ آرزومند به تو از دست دوستى تو يک كنار خون دارد!»

بى‌‏تو اى آرام جانم زندگانى چون كنم؟                    چون نباشى در كنارم، شادمانى چون كنم؟

الحمد للّه كه نمردم تا ترا به كام خويش بديدم، و بر تو نصرت يافتم! رحمت خدا بر آن جوانمردان باد كه كمر مجاهدت بر ميان بستند، و در ميدان عبوديت در صف خدمت بايستادند، و قدم بر كل مراد خود نهادند. با خلق خدا به صلح و با نفس خود به جنگ.

الهى! جان در تن، گر از تو محروم ماند، مرده زندانى است، و او كه در راه تو به اميد وصال تو كشته شود، زنده جاودانى است!

گفتى مگذر به كوى مادر مخمور                                تا كشته نشى، كه خصم ما هست غيور

گويم سخنى بتا كه باشم معذور                                در كوى تو كشته به كه از روى تو دور!

الهى! هر كه ترا جويد او را به نقد رستخيزى بايد، يا به تيغ ناكامى او را خونريزى بايد.

عزيز دو گيتى! هر كه قصد درگاه تو كند، روزش چنين است يا بهره اين درويش خود چنين است؟

الهى! همگان در فراق مى‏‌سوزند و محب در ديدار! چون دوست ديده‏‌ور گشت، محب را صبر و قرار چه كار؟

من چه دانستم كه آرزو بريد وصال است، و زير ابر جود نوميدى محال است؟

من چه دانستم آن مهربان چنان بردبار است كه لطف و مهربانى او گنهكار را بى‏‌شمار است؟

من چه دانستم كه آن ذوالجلال چنان بنده‏‌نواز است، و دوستان را بر او چندين ناز است؟

من چه دانستم آنچه مى‏‌جويم ميان روح است، و عزّ وصال تو مرا فتوح است؟

اندر همه عمر من شبى وقت صبوح‏                       آمد بر من خيال آن راحت و روح‏

پرسيد ز من كه چون شدى اى مجروح؟                 گفتم كه ز عشق تو همين بود فتوح‏

خداوندا! تو ما را جاهل خواندى، از جاهل جز از جفا چه آيد؟ تو ما را ضعيف خواندى، از ضعيف جز از خطا چه آيد؟

خداوندا! تومان برگرفتى و كس نگفت كه بردار، اكنون كه برگرفتى بمگذار، و در سايه لطف خود مى‏‌دار.

گر آب دهى نهال خود كاشته‏‌اى‏                              ور پست كنى بنا خود افراشته‏‌اى‏

من بنده همانم كه تو پنداشته‌اى‏                               از دست ميفكنم چو برداشته‏‌اى‏

الهى! چون يافت تو پيش از طلب و طالب است، پس رهى از آن در طلب است كه بى‏‌قرارى بر او غالب است، طالب در طلب، و مطلوب حاصل پيش از طلب، اينت كارى است بس عجب‏‌تر آنست كه يافت نقد شد و طلب برنخاست، حق ديده‏‌ور شد و پرده عزّت به‏ جاست!

الهى! عارف ترا به نور تو مى‏‌داند، از شعاع وجود عبارت نمى‏‌تواند. موحد ترا به نور قرب مى‏‌شناسد، در آتش مهر مى‏‌سوزد، از ناز باز نمى‏‌پردازد. خداوندا! يافت ترا دريافت مى‏‌جويد. از غرقى در حيرت، طلب از يافت باز نمى‏‌داند.

زبان جان گر از ديدارت آيد                    زيان جان به جان بايد خريدن‏

الهى! نشان اين كار ما را بى‏ جهان كرد، تا از تن نشان ما را هم نهان كرد. ديده‏‌ورى تو رهى را بى‏‌جان كرد. مهر تو سود كرد، و دو گيتى زيان كرد.

الهى! دانى به چه شادم؟ به آنكه نه به خويشتن به تو افتادم، تو خواستى، نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چون از خواب برخاستم.

الهى! بهاء عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، جلال وحدانيت تو راه اضافت برداشت، تا گم كرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچيز گشت هر چه رهى پنداشت.

الهى! از آن تو مى‏‌فزود، و از آن رهى مى‏‌كاست، تا آخر همان ماند كه اول بود راست!

محنت همه در نهاد آب و گل ماست‏                        پيش از گل و دل چه بود؟ آن حاصل ماست‏

الهى! فرياد ازين خوارى خود، كه كس را نديدم به زارى خود! فرياد ازين سوز كه از فوت تو در جان ما، در عالم كس نيست كه ببخشايد به روز و زمان ما.

الهى! از حسرت چندان اشک باريدم، كه به آب چشم خويش تخم درد بكاريدم. اگر سعادت ازلى دريابم، اين همه درد پسنديدم، ور ديده من به‏ يك‏بار بر تو آيد، در آن ديده خود را ناديدم. عبوديت بيش ازين برنتابد كه بعضى داند و بعضى نه. همه اللّه داند و بس.

الهى! چون من كيست كه اين كار را سزيدم؟ اينم بس كه صحبت ترا ارزيدم.

جز خداوند مفرماى كه خوانند مرا                          سزد اين نام كسى را كه غلام تو بود

خداوندا! يک دل پردرد دارم و يک جان پرزجر، عزيز دو گيتى! اين بيچاره را چه تدبير؟

خداوندا! درماندم نه از تو و لكن درماندم در تو! اگر هيچ غايب باشم گويى كجايى؟ و چون با درگاه آييم، در را بنگشايى!

خداوندا! چون نوميدى در ظاهر اسلام حرمان است، و اميد در عين حقيقت بى‏‌شک نقصان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه درمان است؟ چون شكيبايى در شريعت از پسنديدگى نشان است، و ناشكيبايى در حقيقت عين فرمان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه برهان است؟

خداوندا! هر كس را آتش در دل است، و اين بيچاره را در جان، از آن است كه هر كس را سر و سامان است، و اين درويش بى‌‏سر و سامان است!

خداوندا! موجود نفسهاى جوانمردانى! حاضر دلهاى ذاكرانى! از نزديک نشانت مى‏‌دهند و برتر از آنى! و از دورت مى‏‌پندارند و نزديكتر از جانى!

گفتم صنما مگر كه جانان منى‏                                اكنون كه همى نگه كنم جان منى‏

الهى! جمال من در بندگى است، يا نه زبان من به ياد تو كيست؟ دولتم آنست كه مذكور توام، ورنه در ذكر من مرا قيمت چيست؟

الهى! همه از حيرت به فريادند، و من به حيرت شادم. به يک لبيک در همه ناكامى بر خود بگشادم.

دريغا روزگارى كه نمى‏‌دانستم كه لطف ترا دريازم!

الهى! در آتش حيرتم آويختم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج تپش ديده، نه دل الم داغ.

الهى! در سر آب دارم در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش. در دريايى نشستم كه آن را كرانه نيست، به جان من دردى است آن را درمان نيست، ديده من بر چيزى آمد كه وصف آن را زبان نيست.

خصمان گويند كه اين سخن زيبا نيست‏                   خورشيد نه مجرم ار كسى بينا نيست‏