يقين‏

3 dervishقال اللّه تعالى و الّذين يؤمنون بما انزل اليک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم يوقنون.

سليمان از خيثمه‏  روايت كند از عبداللّه [مسعود]  كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و سلّم گفت نگر رضاء مردمان نجوئى بخشم خداى‏  و نگر شكر نكنى كسى را بر فضل خداى عزّ و جلّ و نگر كسى را نكوهش نكنى بر آنچه خداى ترا ننهاده باشد كه روزى خداى عزّ و جلّ بحرص حريصان زيادت نشود و به كراهيت‏ كس رد نشود خداوند تعالى بعدل خويش راحت‏ اندر رضا و يقين نهاد و اندوه [و انديشه‏] اندر شک و خشم.

ابو عبداللّه انطاكى گويد اندكى يقين چون بدل رسد دل را پر از نور كند و شك‌ها از دل ببرد و دل را پر از شكر گرداند و خوف، از خداى تعالى عزّ و علا.

بوجعفر حدّاد گويد ابو تراب نخشبى مرا ديد اندر باديه بر سر حوضى نشسته بودم و شانزده روز بود تا چيزى نخورده بودم، مرا گفت‏ ترا چه نشانده است گفتم ميان علم و يقين بمانده‏‌ام انتظار مى‌‏كشم تا چه غلبه كند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه يقين را باشد بگذرم گفت زود بود كه ترا كارى پيدا آيد.

ابوعثمان حيرى را گويد يقين آن بود كه اندوه فردا نخورى‏.

سهل عبداللّه گويد كه يقين از زيادت ايمان بود و از تحقيق آن در دل. و هم او گويد كه يقين شاخى است از ايمان [فروتر از تصديق‏].

بعضى گويند از پيران، يقين علمى بود از حق سبحانه و تعالى كه در دل پيدا شود.

استاد امام قدّس سرّه گويد اين لفظ اشارتست بدان كه يقين مكتسب نيست.

و سهل گويد ابتداء يقين مكاشفه بود و از بهر اين گفته‏‌اند بزرگان لو كشف‏ الغطاء ما ازددت يقينا و پس از آن معاينت و مشاهدت‏].

ابوعبداللّه خفيف گويد يقين بينا شدن سرّ بود باحكام غيبت‏.

ابوبكر طاهر گويد كه علم آن بود كه شک بردارد و يقين آن بود كه در وى شک نبود.

استاد امام گويد رحمه اللّه بدين اشارت بعلم كسبى كند [و در يقين آنچه بر بديهه در دل حاصل شود] و علوم قوم برين جمله بود در ابتدا كسبى بود و در انتها بديهى.

و بعضى از پيران گفته‌اند كه اوّل مقامات، معرفتست پس يقين پس تصديق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ايمان نامى است كه برين همه افتد.

استاد امام گويد رحمه اللّه كه اشارت گويندهٔ اين لفظ بدانست كه اوّل چيزى كه بر بنده واجب شود معرفت حق سبحانه و تعالى است و معرفت حاصل نشود مگر بتقدّم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحيد پس چون دليل بدانست و بيان حاصل شد ايمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد از آن بطلب كردن برهان‏. و اين حال را يقين خوانند پس حق سبحانه و تعالى را باور دارد بدانچه‏ خبر داد بر زبان انبيا صلوات اللّه عليهم اجمعين. زيرا كه تصديق آن بود كه خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجاى آرد و زبان اجابت فرمان را آشكارا كند و در آنچه فرموده‏‌اند به طاعت بايستند و از آنچه نهى كرده‏‌اند بازايستند و بدين معنى اشارت كرده است استاد امام ابوبكر فورک رحمه اللّه كه گويد ذكر زبان، زيادتى نور دلست كه بر زبان ظاهر مى‏‌شود.

سهل بن عبداللّه گويد كه حرامست بر دلى كه بوى يقين شنيده باشد كه بعد از آن بغير حق سبحانه و تعالى التفات كند.

ذوالنّون مصرى گويد يقين به كوتاهى امل خواند و كوتاهى امل، بزهد خواند و زهد. حكمت ميراث دهد و حكمت، نظر در عواقب كار اقتضا كند.[هم او گويد سه چيزست از نشان يقين، با مردمان مخالطت كم كردن و چون‏ عطا به تو رسد از مخلوقى مدح ناكردن و چون چيزى نرسد ذم ناكردن. و سه چيز از نشان يقين يقين بود ديدن همه چيزها از حق تعالى و رجوع كردن با وى در همه كارها و استعانت كردن به وى در همه حال‌ها].

جنيد گويد كه يقين قرار گرفتن علمى بود در دل كه تغيّر بدان راه نيابد.

ابن عطا گويد هر كسى را يقين در دل بمقدار نزديكى او بود در تقوى و اصل تقوى آن بود كه از مناهى اعراض كنى و اعراض كردن از مناهى جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ايشان از نفس بيقين رسند. و بعضى گفته‏‌اند از پيران، يقين مكاشفه بود و مكاشفه بر سه وجه بود مكاشفه در خبر بود و مكاشفه بود باظهار قدرت و مكاشفه دل بود بحقايق ايمان.

استاد امام رحمه اللّه گويد مكاشفه در سخن ايشان عبارت از ظاهر شدن چيزى بود دل ايشان را به غلبه گرفتن ذكر آن چيز بر دل ايشان بى‏ آنک در آن هيچ شكى بود و باشد كه به مكاشفه آن خواهند كه ميان خواب و بيدارى چيزى بيند و ازين حالت عبارت بسيار كنند بخواب‏].

استاد امام گويد از امام ابوبكر فورک شنيدم كه از [بو] عثمان مغربى پرسيدم كه آنچه شما گوئيد كه شخصى را ديدم معاينه بود يا بر طريق مكاشفه گفت بر طريق مكاشفه‏.

عامر بن عبد القيس گويد يقين ديدن چيزها بود بقوّت ايمان.

جنيد گويد يقين برخاستن شک بود به مشهد غيب.

از استاد ابوعلى شنيدم رحمه اللّه كه گفت در قول پيغامبر عليه السّلام در حق عيسى عليه‌السّلام كه اگر يقين بيفزودى در هوا برفتى‏ اشارت بحال خويش كرد شب معراج كه در لطائف معراج است كه گفت براق را ديدم كه بماند و من همى‏ شدم.

جنيد گويد از سرى شنيدم كه او را پرسيدند از يقين گفت آرام گرفتن بود آنگاه كه واردات اندر دلت آيد از آنک يقين بدانسته باشى كه حركت تو هيچ منفعت نكند در آن ترا و هرچه بر تو قضا كردند از تو باز ندارند.

علىّ بن سهل گويد حضور فاضل‏‌ترين از يقين زيرا كه حضور، وطن‌هاست و يقين خطرهاست، يقين از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود كه گوئى روا مى‌دارد حصول يقين، خالى از حضور و روا ندارد حضور بى‏‌يقين و از بهر اين گفت نورى كه يقين مشاهده بود يعنى كه اندر مشاهده يقين بود كه درو شک نه، زيرا كه مشاهده نبود آن را كه باور ندارد آنچه ازو بود.

[ابوبكر ورّاق گويد يقين قاعده دلست و كمال ايمان بدوست و به يقين بشناسند خداى را عزّ و جلّ و بعقل بدانند آنچه از خداى بود و غير او را از وى بعقل بدانند].

جنيد گويد خداوندان يقين بر سر آب برفتند و آنک يقين وى از آن ايشان‏ بيش بود از تشنگى بمرد.

ابراهيم خوّاص گويد غلامى را ديدم در تيه بنى‌اسرائيل‏  گفتم يا غلام تا كجا گفت به مكّه همى‏‌ روم گفتم بى‏ زاد و راحله مرا گفت اى ضعيف يقين آنک هفت آسمان و هفت زمين بى‏‌ستون نگاه تواند داشت، قادر نيست كه مرا بى‏ علاقتى به مكّه رساند  چون در مكّه شدم او را ديدم اندر طواف و همى‏ گفت.

يا عين سحّى ابدا                      يا نفس موتى كمدا

و لا تحبّى احدا                          الّا الجليل الصّمدا

                               

چون مرا ديد گفت يا شيخ هنوز بر آن ضعف يقينى كه من ديدم.

ابويعقوب نهرجورى‏ گويد بنده چون بكمال رسد از حقيقت يقين، بلا نزديک او نعمت گردد و رخا مصيبت گردد.

ابوبكر ورّاق گويد يقين بر سه وجه باشد يقين خبر است و يقين دلالتست و يقين مشاهدتست.

ابوتراب گويد غلامى را ديدم اندر باديه همى ‏رفت بى‏ زاد [و راحله‏] گفتم اگر يقين نيست با او هلاک شود گفتم وى را يا غلام اندر چنين جاى بى‏ زاد همى‏ روى گفت اى پير سر بردار تا جز خداى هيچ‏كس را بينى گفتم اكنون هركجا خواهى رو.

[ابو سعيد خرّاز گويد علم ترا كار فرمايد و يقين ترا برگيرد].

ابراهيم خوّاص گويد طلب معاش حلال همى‏ كردم، ماهى مى‏‌گرفتم، روزى ماهيى اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افكندم يكى ديگر در افتاد آن نيز برآوردم‏ و دام ديگرباره در آب افكندم گفت هاتفى آواز داد كه معاشى ديگر يابى كه ديگرى را از ذكر ما باز ندارى، دام بشكستم و دست از آن بداشتم‏ .