حکایات و لطایف

tanzوصيت عاشقى ديوانه:

عاشقى سوخته، كه مجنونى شوريده و مجذوبى وارسته بود و جز دربه‌درى، اندوهِ جان و عشقِ دوست سرمايه‌اى نداشت، پيوسته با چشم پر اشک مى‌گفت: اى خدا، روزى جوابت را خواهم داد.
وقت مردن، بيدلى را خواند و چنين وصيّت كرد: پيراهنم را كفنم ساز و قلبم را از كالبدم بيرون آر و بشكاف و سپس از خونِ آن بر كفن و خشت گورم بنويس: اى دوست، تو در اين جهان با او يک جا نگنجيدى، جهان را براى تو گذاشت و خود رفت.

من  چه  خواهم  كرد  پيدا  و  نهان

بى‌تو اى جان و جهان، جان و جهان

(داستان‌ها و پيام‌هاى شيخ عطّار در مصيبت‌نامه)


پرسشى از مجنون:

يكى از مجنون پرسيد: قبله كدام سوى است؟
مجنون گفت: اگر همچون كلوخ، نا آگاهى، به سنگِ خانهٔ كعبه بنگر و اگر نه، كعبه روىِ ليلى است.

كعبهٔ   عشاق   مولىٰ   آمَدَست
آنِ  مجنون  روى  ليلىٰ آمَدَست
در حرم گاهى كه قُربِ جان بود
صد هزاران كعبه سرگردان بود

(داستان‌ها و پيام‌هاى شيخ عطّار در مصيبت‌نامه)


بى‌سر و بى‌پا:

ديوانه‌اى بى‌كلاه و كفش بود، از او پرسيدند: چرا كلاه بر سر ندارى؟
گفت: زنان سر و موى مى‌پوشانند.
پرسيدند: چرا كفش ندارى؟
گفت: وقتى سرم كه برتر است برهنه است چرا پا برهنه نباشد؟!

چون در اين ره پاى و سر درباختى
قدر    بى‌قدرى    خود    بشناختى

(داستان‌ها و پيام‌هاى شيخ عطّار در مصيبت‌نامه)