رسالة الطير

sohrevardi01

هيچ كس هست از برادران من كه چندانى سمع عاريت دهد كه طرفى از اندوه خويش با او بگويم، مگر بعضى ازين اندوهان من تحمل كند بشركتى و برادرى؟ كه دوستى هيچ كس صافى نگردد تا دوستى از مشوب كدورت نگاه ندارد.

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ربّ اعن على اتمامه‏[۱]

sohrevardi

ترجمه لسان الحق و هو رسالة الطير از تأليف امام العالم علامة الزمان سلطان العلماء و الحكماء شيخ شهاب الدين السهروردى رحمة اللّه عليه.

هيچ كس هست از برادران من كه چندانى سمع عاريت دهد كه طرفى از اندوه خويش با او بگويم، مگر بعضى ازين اندوهان من تحمل كند بشركتى و برادرى؟ كه دوستى هيچ كس صافى نگردد تا دوستى از مشوب كدورت نگاه ندارد. و اين چنين دوست خالص كجا يابم كه دوستيهاى اين روزگار چون بازرگانى شده است. آن وقت كه حاجتى پديد آيد مراعات اين دوست فرا گذارند، چون بى‏ نيازى پديد آيد[۲] [آن را براندازند][۳] مگر برادرى دوستانى كه پيوند از قرابت الهى بود و الف ايشان از مجاورت علوى، و دلهاى يكديگر را بچشم حقيقت نگرند و زنگار شك و پندار از سر خود بزدايند، و اين جماعت را جز منادى حقّ جمع نيارد، چون جمع شدند اين وصيّت قبول كنند.

اى برادران حقيقت خويشتن هم چنان فراگيريد كه خارپشت باطنهاى خويش را بصحرا آورد و ظاهرهاى خود را پنهان كند كه بخداى كه باطن‏[۴] شما آشكار است و ظاهر شما پوشيده. اى برادران حقيقت، هم چنان از پوست پوشيده بيرون آئيد كه مار بيرون آيد، و هم چنان رويد كه مور رود كه آواز پاى شما كس نشنود، و بر مثال كژدم باشيد كه پيوسته سلاح شما پس پشت شما بود كه شيطان از پس برآيد، و زهر خوريد تا خوش زييد[۵]، مرگ را دوست داريد تا زنده مانيد. و پيوسته مى‏ پريد و هيچ آشيانه معين مگيريد كه همه مرغان را از آشيانها گيرند، و اگر بال نداريد كه بپريد بزمين فرو خزيد چندان كه جاى بدل كنيد[۶]. و هم چون شتر مرغ باشيد كه سنگهاى گرم كرده فرو برد، و چون كركس باشيد كه استخوانهاى سخت فرو خورد[۷]، و هم چون سمندر باشيد كه پيوسته ميان آتش باشد تا فردا بشما گزندى نكند، و هم چون شب‏پره باشيد كه بروز بيرون نيايد تا از دست خصمان ايمن باشيد.

اى برادران حقيقت، هيچ شگفت نبود اگر فريشته فاحشه نكند و بهيمه دستورى كار زشت كند كه فريشته آلت فساد ندارد و بهيمه آلت عقل ندارد، بلكه شگفت كار آدميست كه فرمانبر شهوت شود و خويش را[۸] سخره شهوت كند با نور عقل. و بعزّت بار خداى آن آدمى كه بوقت حمله‏[۹] شهوت قدم استوار دارد از فريشته افزونست، و باز كسى كه منقاد شهوت بود از بهيمه باز بس بترست. اكنون باز بسر قصّه شويم و اندوه خويش شرح دهيم.

بدانيد اى برادران حقيقت، كه جماعتى صيّادان بصحرا آمدند و دامها بگستردند و دانها بپاشيدند و داهولها[۱۰] و مترسها بپاى كردند و در خاشاك پنهان شدند. و من ميان گله مرغان مى‏ آمدم، چون ما را بديدند صفير خوش مى‏ زدند چنانكه ما را بگمان افكندند. بنگريستم‏[۱۱] جاى نزه و خوشى ديديم، هيچ شكّ در راه نيامد و هيچ تهمت ما را از صحرا باز نداشت. روى بدان دامگاه نهاديم‏[۱۲] و در ميان دام افتاديم، چون نگاه كرديم حلقه‏هاى دام در حلقهاى ما بود و بندهاى تله‏ها[۱۳] در پاى ما بود. همه قصد حركت كرديم تا مگر از آن بلا نجات يابيم، هر چند بيش جنبيديم بندها سختتر شد، پس هلاك را تن بنهاديم و بدان رنج تن‏درداديم و هر يكى برنج خويش مشغول شديم كه پرواى يكديگر نداشتيم، روى بجستن حيله آورديم تا بچه حيلت خويش را برهانيم. يك چند هم چنان بوديم تا بر آن خو كرديم و قاعده اول خويش را فراموش كرديم و با اين بندها بياراميديم و با تنگى قفس تن‏درداديم.

پس روزى در ميان اين بندها بيرون نگريستيم‏[۱۴]، جماعتى را ديدم‏[۱۵] ز ياران خود، سرها و بالها از دام بيرون كرده و از اين قفسهاى تنگ بيرون آمده و آهنگ پريدن مى‏ كردند و هر يكى را پاره‏اى از آن داهولها و بندها بر پاى مانده كه بدن ايشان را از پريدن باز نمى‏داشت و ايشان را با آن بندها خوش بود. چون آن بديدم ابتداى‏ كار خود [و نسى خويش از خود][۱۶] ياد آمدم و آنچه با او ساخته بودم و الف گرفته بر من منغّص شد. خواستم كه از اندوه بميرم يا از آن بازگرديدن ايشان جان از تن جدا شود. آوازى دادم ايشان را و زارى كردم كه بنزديك من آئيد و مرا در حيله جستن براحت دليل باشيد و با من در رنج شريك باشيد كه كار من بجان رسيد. ايشان را فريب صيّادان ياد آمد، بترسيدند و از من برميدند، سوگند بريشان دادم‏[۱۷] بدوستى قديم و صحبتى كه هيچ كدورت بدو راه نيافته بود، بدان سوگند شكّ از دل ايشان نرفت و هيچ استوارى نديدند از دل خود بر موافقت من. ديگر باره عهدهاى گذشته را ياد آوردم و بيچارگى عرضه كردم، پيش من آمدند، پرسيدم ايشان را از حالت ايشان كه بچه وجه خلاص يافتند و با آن بقاياى بندها چون آرميديد؟ پس هم بدان طريق كه ايشان حيله خود كرده بودند مرا معونت كردند تا گردن و بال خود را از دام بيرون كردم و در قفس باز كردند. چون بيرون آمدم گفتند اين نجات غنيمت‏دار، من گفتم كه اين بند از پاى من برداريد، گفتند اگر ما را قدرت آن بودى اوّل از پاى خود برداشتيمى‏[۱۸]، و از طبيب بيمار كس درمان و دارو نطلبد[۱۹] و اگر دارو ستاند ازو سود ندارد، پس من با ايشان پريدم. ايشان با من گفتند كه ما را در پيش راههاى دراز است و منزلهاى سهمناك و مخوف كه از آن ايمن نتوان بود، بلكه بمثل اين حالت ديگر باز از دست ما بشود[۲۰] و ما ديگر باره بدان حالت اوّل مبتلا شويم، پس رنجى تمام بر بايد داشت كه يك بار از چالهاى‏[۲۱] مخوف‏[۲۲] بيرون گريزيم و پس بر راه راست افتيم.

آنگاه ميان دو راه بگرفتيم، واديى بود با آب و گياه، خوش مى‏ پريديم تا از آن دامگاهها درگذشتيم. و بصفير هيچ صيّاد باز ننگريستيم، و بسر كوهى رسيديم و بنگريستيم. در پيش ما هشت كوهى ديگر بود كه چشم بيننده بسر آن كوه‏ها[۲۳] نمى ‏رسيد از بلندى، پس بيكديگر گفتيم فرود آمدن شرط نيست و هيچ امن و راى آن نيست كه بسلامت ازين كوهها بگذريم كه در هر كوهى جماعتى‏ اند كه قصد ما را دارند، و اگر بايشان مشغول شويم و بخوشى آن نعمتها و براحتهاى آن جايها بمانيم بسر عقبه نرسيم. پس رنج بسيار برداشتيم تا بر شش كوه بگذشتيم و بهفتم رسيديم. پس بعضى گفتند كه وقت آسايش است كه طاقت پريدن نداريم و از دشمنان و صيادان دور افتاديم و مسافتى دراز آمديم و آسايش يك ساعت ما را بمقصود رساند، و اگر برين رنج بيفزائيم هلاك شويم. پس برين كوه فرود آمديم، بوستانهاى آراسته ديديم و بناهاى نيكو و كوشكهاى خوش و درختان ميوه ‏دار و آبهاى روان چنانكه نعيم او ديده مى ‏بستد و زيبائى او عقل از تن جدا مى‏ كرد، و الحانهاى مرغان كه مثل آن نشنيده بوديم، و بوهائى كه هرگز بمشامّ ما نرسيده‏ بود. از خوشى بس از آن ميوه‏ها[۲۴] و آبها بخورديم و چندان مقام كرديم كه ماندگى بيفكنديم. پس آواز بر آمد كه قصد رفتن بايد كرد كه هيچ امن وراى احتياط نيست و هيچ حصن استوار تر از بدگمانى، و ماندن بسيار عمر ضايع كردن است، و دشمنان بر اثر ما همى ‏آيند و خيرها همى ‏پرسند.

پس رفتيم تا بهشتم كوه، از بلندى سرش بآسمان رسيده بود، چون بوى نزديك رسيديم الحان مرغان شنيديم كه از خوشى آن نالها بال ما سست مى‏ شد و مى ‏افتاديم، و نعمتهاى الوان ديديم و صورتها ديديم كه چشم از وى بر نتوانستيم داشتن. فرود آمديم، با ما لطفها كردند و ميزبانى كردند بدين نعمتها كه هيچ مخلوق وصف و شرح آن نتواند كرد.

چون والى آن ولايت ما را با خويشتن گستاخ كرد و انبساطى پديد آمد و او را از رنج خويش واقف گردانيديم و شرح آنچه بر ما گذشته بود پيش وى بگفتيم، رنجور شد و چنان نمود كه من با شما درين رنج شريكم بدل. پس گفت بسر اين كوه شهريست كه حضرت ملك آنجاست، و هر مظلومى كه بحضرت او رسيد و بر وى توكّل كرد آن ظلم و رنج از وى بردارد، و از صفت او هر چه گويم خطا بود كه او افزون از آن بود. پس ما را بدين سخن كه از وى شنيديم آسايشى در دل پديد آمد و بر اشارات او قصد حضرت كرديم و آمديم تا بدين شهر بفضاى حضرت ملك نزول كرديم. خود پيش از ما ديدبان ملك را خبر داده بود و فرمان بيرون آمد كه واردان را پيش حضرت آريد، پس ما را بردند. كوشكى و صحنى ديديم كه فراخى آن در ديده ما نيامد، چون بگذشتيم‏[۲۵] حجابى برداشتند، حصنى ديگر پديد آمد از آن خوشتر و فراخ‏تر چنانكه صحن اوّل را تاريك پنداشتيم باضافت باين صحن. پس بحجره‏اى رسيديم، و چون قدم در حجره نهاديم از دور نور جمال ملك پيدا آمد. در آن نور ديدها متحيّر شد و عقلها رميده گشت و بيهوش شديم، پس بلطف خود عقلهاى ما باز داد و ما را بر سر سخن گفتن گستاخ كرد. كآبهاى‏[۲۶] خود و رنجهاى خود پيش ملك بگفتيم و قصّها شرح داديم، و در خواستيم تا آن بقاياى بند از پاى ما بردارد تا در آن حضرت بخدمت بنشينيم. پس جواب داد كه بند از پاى شما كس گشايد كه بسته است، و من رسولى بشما فرستم تا ايشان را الزام كند تا بندها از پاى شما بردارد. و صاحبان بانگ بر آوردند كه باز بايد گشت، از پيش ملك بازگشتيم و اكنون در راهيم با رسول ملك مى‏ آئيم.

و بعضى از دوستان من از من درخواستند كه صفت حضرت ملك بگوى و وصف‏[۲۷] زيبائى و شكوه او، و اگر چه بر آن نتوانيم رسيد بعضى موجز بگويم: بدان كه هر گاه در خاطر خود جمالى تصوّر كنيد كه هيچ زشتى با او نياميزد و كمالى كه هيچ نقص پيرامن او نگردد، او را آنجا يابيد [كه همه جمالها بحقيقت او راست. گاه نيكويى همه‏ روى است، گاه جود همه دست است‏][۲۸]. هر كه خدمت او كرد سعادت ابد يافت و هر كه ازو اعراض كرد «خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ»[۲۹] شد. و بسا دوستان كچون اين قصّه بشنود گفت پندارم كه ترا پرى رنجه مى‏ دارد يا ديو در تو تصرّف كرده است، بخداى كه تو نپريدى بلكه عقل تو پريد، و ترا صيد نكردند كه خرد[۳۰] ترا صيد كردند، آدمى هرگز كى پريد؟ مرغ هرگز كى سخن گفت؟ گوئى كه صفرا بر مزاج تو غالب شده است يا خشكى بدماغ تو راه يافته است. بايد كه طبيخ افتيمون بخورى، بگرمابه روى و آب گرم بر سر ريزى، و روغن نيلوفر بكار دارى، و در طعامها تلطّف كنى، و از بيدارى دور باشى، و انديشه‏ ها كم كنى كه پيش ازين عاقل و بخرد ديديم ترا، و خداى بر ما گواه است كه ما رنجوريم از جهت تو و از خللى كه بتو راه يافته است. چون بسيار گفتند و چون اندك پذيرفتيم و بتّرين سخنها آنست كه ضايع شود و بى‏اثر ماند. و استعانت من با خدايست، و هر كس كه بدين كه گفتم اعتماد نكند نادانست، «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»[۳۱]. [۳۲]


 

[۱] اتمامه: اثمانه‏

[۲] آيد: آيد و

[۳] آن را براندازند:

[۴] باطن: ياطن

[۵] زييد: زييد

[۶] كنيد: كنند

[۷] خورد: خوريد

[۸] و خويش را: و تا خويش را

[۹] حمله: جمله‏

[۱۰] داهولها: دام هولها

[۱۱] بنگريستم: بنگريستيم‏

[۱۲] نهاديم: نهادم‏

[۱۳] تله‏ها: بلها

[۱۴] نگريستيم: نگريستم‏

[۱۵] ديدم: ديديم‏

[۱۶] و نسى خويش از خود: و مسلمى خويش در هوا ( فذكرتنى ما كنت انسيته و نغصت عليه ما الفته‏ : چون من اين گروه را بدان حال ديدم مرا ياد آمد آنچه من از حال خود فراموش كرده بودم‏ )

[۱۷]  دادم: داديم‏

[۱۸]  برداشتيمى: برداشتمى‏

[۱۹]  نطلبد: بطلبد

[۲۰]  بشود: نشود

[۲۱] چالهاى: حالهاى‏

[۲۲] مخوف: مخفوف‏

[۲۳]  كوه‏ها: كوها

[۲۴] ميوه‏ها: ميوها

[۲۵] بگذشتيم: بگذشيم‏

[۲۶] كآبهاى: كايهاء

[۲۷] و وصف: وصف‏

[۲۸] كه همه جمالها بحقيقت او راست. گاه نيكويى همه روى است، گاه جود همه دست است( و كل كمال بالحقيقة حاصل له و كل نقص و لو بالمجاز منفى عنه كله لحسنه وجه و لجوده يد (

[۲۹] سوره ۲۲( الحج) آيه ۱۱

[۳۰] كه خرد: كه خود (اقتنص لبك‏ )

[۳۱] سوره ۲۷( النمل) آيه ۲۲۷

[۳۲] شهاب الدين سهروردى(شيخ اشراق)، رسائل شيخ اشراق، ۴جلد، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۷۵.

Tags