حکایات و لطایف

tanzحکایت

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت اگر من خدای عز و جل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ازجمله صدیقان بودمی.

گرنه امید و بیم راحت و رنج
پای  درویش  بر  فلک بودی
ور  وزیر  از  خدا  بترسیدی
همچنان  کز ملک ملک بودی

گلستان سعدی


گفتار نيک چيست؟

گفتار چهار قسم است:
١- گفتارى كه براى گوينده و شنونده، خير و نيكو است، مانند گفتار پيامبر با يارانش كه هر دو طرف را مفيد بود.
٢- گفتارى كه گوينده از آن خير بَرَد، امّا شنونده انكار كند و نپذيرد، مانند سخن پيامبران با كافران.
٣- گفتارى كه گوينده رياكارانه گويد، امّا شنونده بهره گيرد، مانند گفتار واعظان رياكار.
۴- گفتارِ عموم مردم كه جز هذيان، غيبت و سخن‌چينى نيست و تمامى زيان‌بخش است.
گفتار نوع اوّل و دوم، نيكو و سوم و چهارم، ناپسند است.

(داستان‌ها و پيام‌هاى هفت‌ اورنگ جامى)


نظر بر دم

هر نَفَس نو رسيده مهمانى است
پاس او دار اگر تو را جانى است
واجب   آمد   به   موجب  اسلام
حسب  مقدور،  ضَيف* را اكرام

هر نفس، مهمانى از خزانهٔ غيب مى‌رسد، اگر آن را گرامى دارى و با ذكر حق آن را قوّت بخشى با آن جاذبه محبّت تا عرش اعلى مى‌روى و اگر دم را غنيمت نشمرى و به حرص و هوا آلوده‌اش كنى جز دريغ و آه بهره‌اى نمى‌برى، پس:

هر نفس چون خزينه‌اى است تهى
تا  تو  نقدى  در  آن  خزينه  نهى
ور    گذارى    ز    سست اقبالى
همچنان   آن   خزينه   را   خالى
پر  شود  چشم  تو  ز اش نِدَم**
و آتشت   بر زند   ز  سينه  عَلَم
كه   چرا    قدر  كم   شناختمش
گنج   درّ   و   گوهر  نساختمش

(داستان‌ها و پيام‌هاى هفت اورنگ جامى)

* ضيف: مهمان
** ندم: پشيمانى


بشنو اى گوش بر فسانه عشق
از  صرير   قلم   ترانه   عشق

حق بر خويش تجلّى كرد و چون حُسن و كمال ذاتى خود را ديد آن را ظهور داد. از اين ظهور، اسما پديد آمد.

حق چو حسن كمال اسما ديد
آن  چنانش  نهفته   نپسنديد

خواست تا آن كمال را آشكار كند و در حقيقت صفات خود را بگستراند، عشق پديد آمد و نيست، هست شد.

سايه  و  آفتاب  را   با  هم
نسبت جذب عشق شد محكم

پس دو تجلّى صورت گرفت: تجلّى ذات در صورتِ اسما و سپس تجلّى اسما در صورت اعيان.

(هفت اورنگ جامى)


 شاه عادل، سپاهيان عادل:

شاهى با سپاهيانش از بستانى مى‌گذشت. در همان هنگام متوجّه شاخهٔ پر از انارى شد كه از ديوار باغ به بيرون سر كشيده بود. شاه ضمن ديدن، آنها را مى‌شمرد و مى‌گذشت و سپاه در پى او مى‌آمدند. روز ديگر از همان جا گذشت، يک انار كم نشده بود، سر به سجده نهاد و خدا را سپاس گفت كه در مملكت او عدل را همه رعايت مى‌كنند.

(داستان‌ها و پيام‌هاى هفت اورنگ جامى)