در بیان حركت جوهری

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

harkate johariبدان اى جوینده تحقیق و پوینده وَسْط طریق، أیدك اللَّهُ بروح منه، كه مجموع عالم جسمانى، از سماوات و ارضین و ما فیهِما و ما بَینَهُما، همیشه در تغیر و تبدّل‏[۱] و تجدّد و سَیلان است. و دلیل بر این آنكه هیچ جزوى از اجزاى [این‏] عالم نیست مگر آنكه متحرّک است به نحوى از انحاى حركت، امّا در أَین، یا در وضع، یا در كمّ، یا در كیف، یا غیر آن، امّا بالفعل و امّا بالقوّه، چه هرچه ساكن است در شأنش هست كه متحرّک باشد، پس بالقوّه متحرّک است و این به حسب نظر جلیل است. و امّا به حسب‏ نظر دقیق همه بالفعل متحرّكند دایماً چنانكه بعد از اتمامِ‏[۲] برهان منكشف شود.

و حركت عبارت است از خروج شیئ از قوّه به فعل بر سبیل تدریج و این بعینه معنى تغیر و تجدّد است. و مبدأ حركت در جسم طبیعتى است كه سارى است در او، بلكه مبدأ قریب جمیع اعراض و صفات و توابع جسم همین طبیعت است كه اشرف اجزاى اوست و تقوّم همه بدوست، به این معنى كه فیضِ حقّ، سبحانه و تعالى‏، اوّلاً به طبیعت مى‌‏رسد و به واسطهٔ او به سایر صفات و عوارض جسم، نه آنكه طبیعت علّت فاعلى آنها باشد، چه‏[۳] جسم و جسمانى نشاید كه علّت فاعلى چیزى تواند شد بلكه آنها همه از لوازم طبیعت‌اند، بى‌تخلّل جعلى میان طبیعت و آنها. و طبیعت متغیر بالذّات و متجدّد بالحقیقه است، یعنى ذاتش تقاضاى تجدّد و سَیلان و عدمِ بَقا در دوآن‏[۴] مى‏ كند.

امّا آنكه متغیر و متجدّد است به جهت آنكه اگر ثابت باشد حركت از او صادر نخواهد شد یا اجزاى حركت منعدم نخواهد شد. پس حركت، حركت نخواهد بود، بلكه سكون خواهد بود و تجدّد قرار، چه صدور تغیر از غیر متغیر صورت نبندد و معلول از علّت منفکّ نشود. و امّا آنكه تغیر، طبیعت را ذاتى است به جهت آنكه اگر از غیر مستفاد مى‏‌بود تسلسل در متغیرات مى‌‏شد، یا منتهى مى‏‌شد به تغیر در ذات مبدأ كلّ، تعالى‏ شأنه، و این هر دو محال است، یا منتهى مى‌شد به متغیر بالذّات دیگر وراى طبیعت و وراى طبیعت یعنى فوق او متغیرى نمى‏‌باشد. چه‏[۵] تغیر، مخصوص این عالم جسمانى است كه به واسطهٔ مادّه قبول تغیر مى‌كند، چرا كه تغیر بى‏ مادّه صورت نمى‏‌بندد، و چون تغیر ذاتى طبیعت است علّت نمى‌خواهد چرا كه ذاتى شیئ معلول و مجعول نمى‌باشد بلكه جعل او تابع جعل اصل آن حقیقت است.

پس تجدّد اجسام در صفات و اوضاع و جمیع عوارض تابع تجدّد طبیعت است و تجدّد طبیعت را ذاتى است و محتاج به علّتى نه، و چون هیچ جسمى خالى از طبیعیت نیست پس هیچ جسمى خالى از تغیر و تجدّد و حركت نیست در هیچ آنى از آنات، پس همه اجسام بالفعل متحرّكند دائماً و هر دم شخصى مى‏‌رود و شخصى دیگر از كتم عدم به وجود مى‏‌آید، و تغیر طبیعت عین ثُبات اوست به این معنى كه ثُباتى ندارد به جز آنكه با آنات متجدّد مى‏‌شود، چنانكه بالقوّه بودن هیولى عین فعلیت اوست به این معنى كه فعلیتى ندارد به جز آنكه قوّه همه فعل‏‌هاست. پس موجودات جسمانیه همه باقى‏‌اند و همه هالكند. امّا بقا به سبب تجدّد صُوَر با آنات، و امّا هلاک به سبب فناى صورت اولى‏ بعد از تجدّد ثانیه، و اطلاق بقا بر همچنین چیزى بر سبیل مجاز تواند بود، چه‏[۶] زمان متعارف موهوم الاتّصال را كه معنى بقا را بى‏‌ملاحظه آن تصوّر نمى‏‌توان كرد بقا نیست. و تحقیق مقام آنكه حقیقت هر ذرّه‏‌اى از ذرّات عالم نسبت به ذاتش نه نسبت به علم حقّ‌تعالى به او نیستى است كه به رابطه وجود [ى‏] علمى كه صورت معلومیت او را با حقّ هست از فیض جود حقّ‌تعالى‏ وجود بر وى به حسب قابلیتش طارى مى‏‌شود، و بعد از یافتن این هستى عارضى به حكم «كُلُّ شَی‏ءٍ یرْجِعُ إِلى‏ أَصْلِه‏» هر دم او را به اصل‏[۷] خودش كه نیستى است بالذّات میلى حاصل مى‏‌شود و لیكن به سبب مددى كه از صفت بقاى حقّ‌تعالى‏ دم به دم به وى مى‏‌پیوندد او از فنا محفوظ مى‏‌ماند و از بقا محظوظ مى‌شود، و ازاین‏‌جهت هیچ دمى اثر موجدى و خالقى حقّ از وى منقطع نیست هر چند او را از وصول آن اثر آگاهى نیست و شاید كه اشاره‏[۸] به این معنى شده باشد آنجا كه مى‏‌فرماید: «بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ»[۹]، و آنجا كه مى‏‌نماید: «وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِی تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ»[۱۰].

و مثال این، مثال قطعات آب است در نهر جارى كه واحدِ بالشّخص مى‌‏نماید و حال آنكه متبدّل است آناً فآناً، یا مثال شعله‌هاى آتش مستحیله به هوا در چراغ بر سبیل اتّصال.

سؤال:
اگر سائلى بر این برهان اعتراض كند كه چرا نشود كه اصل طبیعت و جسم ثابت باشد و لیكن او را حالتى حادث شود كه بدان حالت مهیاى تحریک شود و بعد از حصول آن حركت او را حالتى‏[۱۱] دیگر حاصل شود كه بدان [حالت‏] مهیاى تحریكى دیگر شود، و همچنین إلى‏ ماشاءاللَّه، چنانكه از حكما منقول است در حركات افلاک.
جواب‏:
گوییم: كه این نمى‏‌تواند بود به چند وجه:
امّا اوّلًا، به جهت آنكه مبدأ طبیعت امرى است ثابت، پس هرگاه طبیعت نیز ثابت باشد نوبت اوّل تغیر از كجا به هم رسید، چه تسلسل محال است.
و امّا ثانیاً: به جهت آنكه آن حالت، علّت معدّه است حركت را، و تا معدوم نشود حركت به فعل نمى‏‌آید. پس علّت موجده حركت كه با معلولش باید بود و از او منفک نشود كدام است، لاجرم امرى متغیر باید غیر آن كه با حركت باشد.
و امّا ثالثاً: به جهت آنكه حركت امرى است نسبى، و هو تغیرُ المُتَغَیرِ و حدوثُ الْحادثِ و خروجُ الْخارجِ مِنْ القُوَّةِ إِلَى الفِعل، فَلا بُدَّ و أنْ ینْتَهی إِلى‏ متغیرٍ و حادثٍ و خارجٍ بالذّاتِ لتَقوَّمَ بِه و إِلّا لم تَكُنْ موجُودَةً، و باللَّه التَّوفیق.[۱۲]

________________________________________
[۱] – الف: «تبدُّد» به معنى تفرّق.
[۲] – الف: «تمام».
[۳] – الف: «چو».
[۴] – ظاهراً «دوآن» دوام، بوده است.
[۵] – الف: «چو».
[۶] – الف: «چو».
[۷] – الف: «با اصل».
[۸] – الف: «اشارت».
[۹] – سوره ق: ۱۵:« نه، بلكه آنهایند كه از آفرینش نو در شكّ‏اند».
[۱۰] – النّمل: ۸۸: «و كوه‏‌ها را بینى، پندارى كه بر جاى ایستاده‌‏اند و حال آنكه همچون حركت ابر مى‏‌روند».
[۱۱] – الف: « حالت».
[۱۲] – ملا محسن فیض كاشانى، مجموعه رسائل فیض، ۴جلد، مدرسه عالى شهید مطهرى – تهران، چاپ: اول، ۱۳۸۷.