روزی که امیرکبیر گریست

amir kabir22222«میرزا محمدتقی‌خان فراهانی»(زاده: ۱۱۸۶، درگذشته: ۲۰ دی ۱۲۳۰) مشهور به امیرکبیر، یکی از صدراعظم‌های ایران در دوره‌ی ناصرالدین‌شاه قاجار بود. سال ۱۲۶۴ قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ایرانى را آبله‌‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌‌کوبى به امیرکبیر خبر دادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارىِ آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى‌کرد که با این فرمان همه‌ی مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و حرف‌های آنها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى از مردم که پول کافى داشتند، پنج تومان پولی را که باید می‌پرداختند را پرداختند و از آبله‌کوبى سر باز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه‌ی مأموران به درِ خانه‌هایشان پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند تا ۵ تومن را ندهند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع‌الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سیصد و‌ سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره‌دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: ای امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن‌زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان جریمه را هم بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که من پولی ندارم که بپردازم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپردازد. چند دقیقه‌ دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریه کردن کرد.در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره‌دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او اینچنین گریه می‌کند. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریه کردن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سرش را بلند کرد و با خشم به او نگریست آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستىِ این ملت را بر عهده داریم مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل و نادانی و حرف دیگران آبله نکوبیده‌اند. امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند و می‌ر‌‌وند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.