طنز شماره ۱۳؛ وصیتِ عبید زاکانی

obeide zakaniگویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه‌ی زندگى او را تأمین نمی‌کردند، لذا او چاره‌اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او می‌گفت: من علاقه‌ی خاصی به تو دارم و فقط به تو می‌گویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره‌ای گذاشته و در جایی دفن کرده‌ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.

این وصیتِ جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.

پسرانش بعد از دفنِ پدر نشانیِ دفینه را از دوستِ وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله‌ی خمره پیدا شد.

اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه‌های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خداى داند و من دانم و تو هم دانى              که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى