عیسی فروشان


image16(دوستان گرامی و عزیزان ایمانی، به درخواست مکرر مخاطبین محترم و اصرار این بزرگواران، مقاله ای که بخشی از آن تحت عنوان “نیایش سلیمان صرد خزاعی” قبلاً منتشر گردید، به صورت کامل با نام “عیسى فروشان” تقدیم و ارائه می شود.)

عیسی فروشان

بشنوید ای دوستان این داستان                      خود حقیقت نقد حال ماست آن

“یهودا پیش عیسی آمد تا او را ببوسد. اما عیسی به او فرمود:

ای یهودا آیا پسر انسان را با بوسه تسلیم می کنی؟” انجیل لوقا

عبدالله مسعود صیداوی از حسین بن تمیم نقل کرده است که به سال ۶۲هجری، سلیمان صرد خزاعی غفرالله ذنوبه ، به خواب اندر دید که در آن هنگامه ی آتش و خون که حسین بن علی را می کشتند، ما جماعت شیعه بر بلندای تپه ایستاده بودیم و دست به دعا برداشته بودیم که ” اللهم انزل علیه نصرک” (خداوندا یاری ات را بر او نازل کن). با خود می گفتم اینک است که تیغ شمر همچو آن دشنه که در دست ابراهیم خلیل بود، به سربریدن اسماعیل علیه السلام کند و نابرا شود. اما در برابر دیدگان خوف گرفته ی ما جماعت، تیغ برّاتر شد و سر مبارک ولی الله چون غنچه ای که از ساقه فرو افتد بر خاک افتاد و در خون خضاب گرفت. این ساعت مسلم بن عوسجه را دیدم – نَوّرالله مرقده – که با تنِ بی سر از دامنه ی کوه بیامد و نعره کشان و نفرین گویان که “دست دعاتان بریده باد” و دستان به دعا برافراشته ی شیعیان را چون برزگری که ساقه ی گندم به ضرب داس بریزد یک یک به قدرت تیغ از شانه ایشان بینداخت و چون نوبت به من در رسید، هر چند که وی را سری و چشمی نمی بود، روی از من بگرداند و حال ترس و قبض بر من مستولی گشت. او را گفتم این چه حکمت است؟ گفت: ای سلیمان، دستانِ به دعا برافراشته ی شما، در نصرت ولی خدا شایسته ی قبضه ی شمشیر می بود، اما از یاری ولی الله دریغ کردید و به دام دعای بی هنگام درافتادید. باشید که نماز شما بر ذنوب شما بیفزاید و طاعاتتان راه دوزخ را بر شما هموار گرداند و هم به دو چشم ببینید عبیدالله را به بهشت اندرون که او به یزید مؤمن بود و شما به حسین(ع) کافر بودید. که کفرنباشد الا، پشت کردن به ولی خویش. که کفر، رجحان دادنِ مسجد است به امام، که کفر عدم اجرای امرِ ولی زنده است به جهت حفظ مصالح خویش، که کفر ضعف شما در دفاع از حق و ترس شما از قدرت یزید و ناامیدی شما به نصرت الهی است. باریتعالی پرده ی دعا و نماز بر گوش و چشم و بر قلب شما کشیده است تا به نفس خویش کرنش کنید و به قبله ی هواهاتان رکعت بگذارید. شما منافقید و در طریقت حسین(ع) نیستید ، شما خودپرستید نه خداپرست.

هم در این ساعت مسلم همچو دود آتش در آسمان خونبار حل شد و دست وحشت مرا از آن کابوس خونین به بیداری کشید. بر بالین نشسته بودم که دق الباب کردند. گفتم کیستی؟ گفت: منم عیسی پسر مریم. گفتم: این ساعت از شب، چه جای مطایبه؟ در، خود گشوده شد و دیدم آنچه را نادیدنی بود، عیسی بر صلیب. زخم میخ ها بر دست و پای وی همه خشک، از کتف وی خون می ریخت. گفتمش: بوالعجب که از زخم میخ فریسیان خون نمی چکد اما شانه ی تو بی که زخمی بر او باشد خون چکان است. گفت: این است جای زخم بوسه ی یهودا – شیخ من  که مهلک تر است از زخم میخ همه ی فریسیان که فریسی در ظاهر و باطن دشمنم بودند، اما یهودا خرقه ی دوست به تن می داشت. که در آشکار مرید بود و در خفا مأمور قیصر. که حرمت مرا به تظاهر نگه می داشت تا خدعه ی او در خفا بماند. که همچو سگی نان از سفره ی خدا می خورد و پاسبانی خانه ی ابلیس می کرد و برای فریسیان دم می جنباند.

آنگاه عیسی نقاب از صورت بگرفت و دیدم که وهب نصرانیست و او دریچه ای را بر من گشود و محشر نینوا را به اشارت نشانم داد. محمد صلوات الله علیه را بدیدم و علی و حسن را علیهما السلام، در دست ایشان قرآن و نهج البلاغه و طومار صلح. این سه مبارک مرد در طلیعه ی سپاه عمر سعد ایستاده بودند، به جنگ با حسین(ع) مشغول. علی به نهج بر سر حسین ضربت فرو می آورد و رسول الله به قرآن و حسن به طومار. گفتم معاذالله این چه صورت است که پدر بر سر فرزند خویش کتاب می کوبد و جد امجد قرآن بر سر سبط خویش فرود می آرد و برادر به طومار صورت برادر خویش را می خراشد. گفت: نی نامبارک مردا که این نه علی باشد و نه محمد و نه حسن. که تویی سلیمان صرد خزاعی در ردای محمد و آیه در مخالفت بر حسین می خوانی. که یونس بن جعفر است در شولای علی که نهج البلاغه بر حسین می خواند تا در پیشگاه ظلم سر فرود آرد. که رفاعة بن شداد است که صلحنامه ی حسن را بر حسین می خواند تا به نام صلح در برابر کفر کرنش کند. این همه نفس شماست و ابلیس درون شما که در هیأت اولیاءالله بر شما تجلی می کند تا روش نفس خویشتن را بر نمط حسین اولیٰ بدانید و جبن و خوف خویش را صلح و برادری بنامید. شما از جهالت و از خباثت دین ساخته اید و آنرا شریعت و طریقت ساخته اید تا حقیقت ولی زنده را و راه او رابه مسلخ برید.

تمیم آورده است که سلیمان این زمان می بیند خود را با جماعتی که در نمازند و امامشان یهودا اسخریوطی است. وهب با دو دیده ی خونبار، از سوی قبله می آید و با صدای بلند می گوید: ای جماعت بی خرد، ای بی وفایان و عهد شکنان، امام تان کیست؟ این که حسین نیست، این قاتل رسول خداست! رکوع و سجودتان از بهر خوشایندِ کیست؟ نفرین بر شما ، اینک می باید از ایمانتان توبه کنید، دیری ست که در خواب نفسید و جهل. اوهام خویش را وحی الهی می بینید و افکار خویش را آیات خداوندی. ندانستید که دین یعنی ولی الله ، برخیزید به کشتن خویش و جیوه از آینه خودپرستی به ناخن بخراشید و آینه ها را همه شیشه کنید تا به جای تماشای خویش محو جمال حسینی شوید تا ببینید که از چه غافل بودید و خود را به چه مشغول داشتید .خدا را به وهم دنیا فروختید، وای بر شما که توبه تان هم در این زمان به ارزنی نمی ارزد، چرا که در حقیقت حسین به دست شما به شهادت رسید.

پس آنگاه سلیمان به بانگ خروسان از خواب برخاست. وضو ساخت و به نماز ایستاد. تا بدان هنگام در قنوت “ولاتحمل علینا اصرا کما حملته علی الذین من قبلنا” می خواند و این زمان به کاسه ی دستان پر سرشک و به قنوت برافراشته ی خویش در نگریست. تمثال حسین فرزند علی را در آن بدید که می فرمود: “کل یوماً عاشورا و کل ارض کر بلا” سلیمان رو به آسمان کرد وشرمسار وگریان گفت:

الهی طاغوت منم، مرا بر من پیروز گردان. حب دنیا را به تیغ حب یار از میان بردار. چندانم سست مگردان ربی که جبن خویش را مصلحت انگارم و با دشمنان کمربسته ی اولیائت از درِ مسالمت و دوستی درآیم. الهی صلح را در زمان پیروزی بر ما ارزانی دار که صلح برای خائفان شکست خورده، شکستی دیگر است. الهی ترس بر من غلبه کرد، حب جاه گریبانم گرفت و دلم را به چاه نفاق انداخت، نفاق، مرا از تو دور کرد و چنین شد که بر حسین جفا کردم و جماعتی از کوفیان را به جفاکاری کشاندم و همان کردم که یزید می خواست. در قیامت چگونه در چشمان حسین نگاه کنم؟ یا ارحم الراحمین شاید تو از خطای من درگذری ، اما سلیمان را چشم اغماض بر خیانت خویش هرگز کور مباد.

تمیم نبشته است: سلیمان در توبه را برخویش بست و به جدال با خویشتن برخاست و علیه نفس خویش و خویشانی چون خویش که حسین را غریب و تنها رها کرده بودند قیام کرد تا سه سال پس از این که در عین الورده به مصاف با لشکریان عبیدالله پرداخت. پس جامه ی رزم به تن کرد و کشته شد و سر بداد. و این زمان نه ده سال و سه سال بیش از عمر او بگذشته بود.

از کتاب “مقالات عبرت آموز عرفانی”