طنز شماره دو

طنز

مردی خر گم کرده بود، گرد شهر میگشت و شکر میگفت، گفتند:چرا شکر میکنیگفت: از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودموگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم

عبید زاکانی

طنز

دزدی در خانه فقیری می جستفقیر از خواب بیدار شد و گفت:ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

عبید زاکانی

طنز

زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت:سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بدادغلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد،کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد

عبید زاکانی

طنز

مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند ، معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی، گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.

عبید زاکانی