” رهبران طریقت و عرفان؛ حضرت جعفر صادق (ع) “

اَلْبحرُ المواج و السِراج الوهاج، مجددِ الاسلام و ناشرُ دین خیر الاَنام، القرآنُ النّاطِقِ، جعفربن محمد الصادق. نام مبارکش جعفر، کنیه شریفش را ابوعبدالله و هم ابواسماعیل گفته‌اند. القاب همایونش صادق و صابر و فاضل ولی اشهر القابش صادق است . پدر بزرگوارش حضرت امام محمد باقر و مادر والاگهرش ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر است. همان محمدبن ابی‌بکر که حضرت امیر فرمود: او را محمد بن علی بگوئید. و مادر ام فروه نیز دختر عبدالرّحمن بن ابی بکر است، از این رو حضرتش فرموده است: ولدنی ابوبکر مرّتین 1

ولادت با سعادتش بنا به اکثر روایات هفده ربیع الاول سال هشتاد و سه هجري بوده و یازده سال و اندي از حیات جد بزرگوارش حضرت سید سجاد را درك، سپس نوزده سال و چند ماه در حیات پدر عالی مقدارش روز گذراند و در سال صدو چهارده که حضرت باقر رحلت فرمود، طبق نص پدر به جانشینی آن امام همام و امامت انام منصوب گردید. این هنگام سنّ مبارکش سی و یک سال بود.

عصر آن حضرت از جهاتی چند با ادوار جد عالی مقدار و پدر بزرگوارش فرق داشت، زیرا در عصر وي مجاري احوال عمومی به عللی چند در مسیر جدیدي جریان یافته بود. اول اینکه اختلاط افراد ملل مختلفه و اجتماع و ارتباط نژادهاي متفرقه در ظل دیانت اسلام زیاد شده و هر دسته از آنها در محور اصول عقاید دین و حقایق آئین دیانت سابق خودداراي معلومات و معارف و آراء و افکار مخصوص ی بودند و از زمان ورود به اسلام اوضاع محیط، وقت و مجالی به آنها بر اي توجه به مراتب غیر از ظواهر احکام ملکی و سیاسی اسلام نداده بود. در این اوان کم‌کم هر دسته با تذکّر و تفکّر در علوم و معارف دیانت سابقه خود، در صدد برآمد که در اطراف حقایق و معارف اسلام که فعلاً متدین به آن هستند، پی جوئی نموده و با معتقدات و آراء علمی و فلسفی سابق خود موازنه و مطابقه نمایند و این پی جوئی از دو دسته و به دو نظر صورت می‌گرفت: دسته‌اي نظرشان رد اصول و حقایق اسلامی و تخطئه دیانت اسلام به دلایل علمی و منطقی (به خیال خودشان ) بودند. و دستۀ دیگر نظرشان اثبات حقّانیت دین اسلام و رجحان آن با تناسب زمان بر ادیان سابقه بود.

خلاصه شور و التهابی در مردم بر اي حلاّجی علوم و معارف و درك حقایق مذهبی پیدا شده بود. دوم اینکه زمان آن حضرت مصادف بود با تزلزل ارکان فاسد دولت بنی امیه و شورش و طغیان عمومی علیه نظام آنان که در هر گوشه‌اي از بلاد و انصار، آتش انقلاب مشتعل و عمال اموي، در همه جا با خروج کنندگان روبرو و مقابل بودند، لذا دولتیان فرصت توجه و دقت به نهضت‌هاي علمی و یا منع مردم از تشکیل این گونه مجامع نداشتند. سوم آنکه به علت بعد زمان حیات شارع مقدس اسلام براي تفهیم و تفهم حقایق قرآن و عمل به آن، ناچار به بحث و تفحص در معانی لغات و تفسیر مفاد آن بودند، و همچنین براي پیروي از سنّت حضرت رسول (ص) به علت زنده نبودن روات زمان صاحب سنّت مجبور بودند ناقلان رو ایات از راویان زمان پیغمبر را که به علل مختلف، این زمان زیاد بودند نقّادي و تنقیح کنند تا به صحت روایت و حدیثی فی‌الجمله مطمئن شوند. به این جهات حوزه‌هاي علمی بزرگ و مجالس تدریس مهم در هریک از سوادهاي اعظم مثل مدینه و مکّه و کوفه و بصره و غیره تشکیل گردیده و در آنها مدرسین خبیر به بحث و فحص در معارف و علوم دینی مشغول شدند و طبعاً در اثر ادامۀ بررسی مباحث مختلف دینی و تفاوت سلیقه و ذوق مدرسین، مذاهب و عقاید مختلفی در محور دیانت اسلام ایجاد و آراء مختلف متضادي پیدا میشد، چنانکه شد.

در چنین محیط و زمان بود که حضرت جعفربن محمد (ع) وقت را براي هدایت مسلمین و نشر حقایق دین مغتنم دانسته، حوزة درسی تشکیل داد که طبق بعضی روایات بالغ بر چهار هزار نفر شاگرد و متعلّم در آن حاضر می‌شدند که منِ جمله متعلّمین چند نفر از علماء و پیشوایان اهل سنّت و جماعت بودند، مثل نعمان بن ثابت مکنی به “ابی حنفیه” که دو سال در خدمت آن حضرت درس می‌خواند. دیگر مالک بن اَنس که مدت‌ها از محضر درس حضرتش بهره ور بود. راویان اخبار از آن حضرت به قدري زیاد است که ذکر همۀ آنها غیرمقدور است، لذا نام معدودي از معاریف آنها ذکر می‌شود.

راویان از آن حضرت از اهل سنّت و جماعت:

1 – ابوحنفیه نعمان بن ثابت؛
2 – مالک بن انس؛
3 – سفیان ثوري؛
4 – سفیان بن عیینه؛
5 – یحیی انصاري؛
6 – ابن جریح؛
7 – قطّان؛
8 – محمدبن اسحق؛
9 – شعبه بن الجاح؛
10 – ابو ایوب سجستانی.

و از روات شیعه:

1 – ابان بن تغلب؛
2 – ابان بن عثمان؛
3 – اسحاق صیرفی؛
4 – اسماعیل صیرفی؛
5 – یزید جعلی؛
6 – بکیربن اعین؛
7 – ابوحمزة ثمالی؛
8 – جابربن یزید الجعفی؛
9 – جمیل بن دراج؛
10 – عمران بن اعین؛
11 – مؤمن الطاق؛
12 – هشام بن الحکم؛
13 – هشام بن سالم.

و از جمله روات این شش نفر از فقها و ثقات و معتمدین آن حضرت به شمار آمده‌اند:

1 – جمیل بن دراج؛
2 – عبدالله بن مسکان؛
3 – عبدالله بن بکیر؛
4 – حمادبن عیسی؛
5 – ابان بن عثمان؛
6 – حمادبن عثمان.

خواص اصحاب آن حضرت:

1 – هشام بن حکم؛
2 – هشام بن سالم؛
3 – محمدبن علی بن نعمان ملقب به مؤمن الطاق (که معاندین وي را شیطان الطاق می‌گفتند)؛
4 – معلّی بن قیس؛
5 – اسحق بن عمار الصیرفی؛
6 – معاویۀ بن عمار؛
7 – یونس بن یعقوب؛
8 – فضل بن عمر جعفر.

و از جملۀ اصحاب آن جناب، این چند نفر را افقه اولین گفته‌اند:

1 – زرارة بن اعین؛
2 – معروف بن خربوزمکی؛
3 – ابوبصیر اسلامی؛
4 – فضل سیار؛
5 – محمدبن مسلم طائفی؛
6 – یزید بن معاویه عجلی.

حضرتش فقه حقیقی الهی را که به “فقه جعفري” موسوم شد و عصارة عقاید و نظریۀ حقّه امامیه است، به وسیلۀ تدریس به شاگردان و توسط روات در میان مردم منتشر و در بین پیروان و شیعیان خود معمول به نمود، و به مخالفین و معاندین مذهبی یا دینی به وسیلۀ مصاحبه و مباحثه حتی محاجه صحت نظریه و آراء خود را ثابت کرد. در مباحثات و مناظره‌هاي علمی و دینی با هرکس طرف بود، وي را مجاب و مغلوب می‌فرمود که شرح مناظره‌هاي آن حضرت با اشخاص و فِرَق مختلف در کتب سیر ضبط و مجال شرح آنها در این اوراق نیست.

حضرتش گذشته از علم تفسیر قرآن و علم فقه در علوم ظاهري نیز از قبیل نجوم و شیمی و طب و علم جفر (اگر بتوان آن را علم شمرد ) کامل بود، هرچند که جفر حقیقی مصداق عندنا الجفر الجامع 2 غیر از این جفر اصطلاحی و ظاهري است و منظور از آن، سینه‌هاي آن بزرگواران که مظهر لوح محفوظ است می‌باشد، ولی در جفر ظاهري هم به طوري که می‌نویسند کامل بوده است.

مجاري حالات آن بزرگوار و وقایع زمان وي: حضرتش در سال ۱۱۴ بر مسند امامت انام تکیه زد و در مدینه به نشر و اشاعۀ مذهب حقّ جعفري مشغول گردید تا اینکه سال یکصد و بیست و یک رسید و در این سال زید بن علی بن الحسین در کوفه بر هشام بن عبدالملک قصد خروج کرد و جمعی از شیعیان گِردش جمع شده با وي بیعت کردند. موقع خروج گروهی از مبایعین عقیدة وي را دربارة ابوبکر و عمر سؤال کردند. زید گفت: من جز خیر و خوبی دربارة آنها نمی‌گویم، آن جماعت به علّت این جواب یا به بهانۀ آن بیعت وي را نقض و متفرق شدند و جز عدة معدودي با او نماندند. زید وقتی چنین دید، گفت: یا قوم رفضتمونی ۳۴ ، که به طوري که بعضی می‌گویند از این وقت نام رافضی بر آنها و به تدریج بر کلیۀ شیعه اطلاق شد.

به هر حال جناب زید با همان عدة قلیل در شب اول صفر ۱۲۱ هجري خروج کرد، و با عامل هشام در کوفه مقابله و مقاتله نمود و در آخر روز بعد در صحنۀ پیکار تیري بر پیشانی وي رسید و از اسب درافتاد. یارانش از میدان بیرونش برده مخفیانه مشغول معالجه شدند ولی معالجه سودي نداد و همان شب رحلت یافت. جسدش را شبانه در زیر نهر آبی دفن کرده، نهر را به حالت اول برگرداندند . ولی عامل کوفه محل دفن را یافته و جسد مبارکش را بیرون آورده، سر نازنینش را از تن جدا و براي هشام فرستادند و تن مطهرش را بر دار زدند که گویند چهار سال مصلوب بود و یاران وي به فرقۀ زیدیه نام بردار شدند. و یحیی بن زید فرزند آن جناب فرار نموده در بلخ مخفی شد و چون هشام به دارالبوار رفت و ولید بن یزید به سلطنت رسید، به نصربن سیار که این وقت یحیی در حبس او بود نوشت که یحیی را آزاد نماید. نصر وي را آزاد کرده و از خراسان اخراج نمود. یحیی به طرف جرجان رفت و در آنجا به امر نصر بر دست عمر بن زراره به قتل رسید، و در سال یکصد و بیست و چهار هجري محمد بن علی بن عبدالله بن عباس پدر سفّاح و ابراهیم امام رحلت نمود.

اساساً از وقتی که ستارة اقبال دولت بنی مروان رو به افول گذاشت، مسلمانان زجر کشیده و آزار دیده از ظلم مروانیان در همه جا درصدد آزادي و انتقام جوئی از آنان برآمدند و دلهاي آکنده از خون به جوش آمده، مصمم بر قطع ریشۀ آن بی دینان و کیفر دادن آن ستم پیشگان شدند. در حجاز و عراق که مراکز اولیه اسلام بود، بنی هاشم که خود را صاحب حق غضب شده یعنی خلافت اسلامی می‌دانستند، در تهیه یار و مددکار برآمده مخفیانه دعات خود را به بلاد و امصار فرستاده مردم را متوجه منویات خود می‌کردند. مسلمانان بلاد غیر عربی و جوامعی که نژاد عرب نبودند و تعصبنژاد بنی مروان آنها را موالی خوانده و از پیشرفت در زندگی محروم داشته و مانع ترقی و تعالی آنها در شئون مملکتی می‌شدند، عقب پیشوا و قائدي می‌گردیدند که تحت لواي او اوضاع را عوض نموده و انتقام خود را از بنی امیه بکشند.

این بود که هر دو دسته هم قائدین و هم پیروان، صمیمانه براي همکاري آماده بودند و در ابتداي نهضت هم، صحبت دعوت به فرد یا شخص معینی نبود بلکه دعوت به سقوط بنی امیه و انتخاب شخصی مرضّی عنه از بنی هاشم یا آل رسول بود. منتهی یک نقض کلی که باعث ضعف بنی هاشم و شهادت اغلب آنها پس از خروج و یا تأخیر خاتمه کار بنی مروان شد، عدم هم آهنگی قلبی و نداشتن اتفاق بر شخص معین و فرد مشخص بود. زیرا نهضت کنندگان چند دسته بودند که همه در سقوط دشمن یک دل و یک جهت بودند، اما براي سلطه و فرمانروایی بعدي به مضمون الملک عقیم هیچ دسته به اولویت دسته دیگري تن در نمی‌داد و هر دسته فرمانروائی و آمریت را براي خود می‌خواست، فی الحقیقه هر قسمت براي خود کار می‌کردند. گرچه چند سال قبل از شروع به عمل و ابتداي فکر نهضت روزي جمعی از بنی هاشم در ابوا که محلی در قرب مدینه است گرد آمدند و از بنی عباس هم عده‌اي حضور داشتند که از جملۀ آنها عبدالله سفّاح و برادرش ابوجعفر منصور دوانقی که قبائی زرد در تن داشت، بود و در باب نهضت مذاکراتی کردند و همه بر اولویت عبدالله الحسن بن حسن المثنی اتفاق کردند و همگی با وي بیعت کردند و منصور دوانقی نیز جزو بیعت کنندگان بود. ولی این اجماع و این بیعت به جائی نرسید و حاصلی نداد و چون حضرت صادق (ع) در آن جمع حضور نداشت، عبدالله محض از آن حضرت نیز تقاضاي آمدن به مجلس کرد. آن حضرت به رعایت سنّ عبدالله حاضر به مجلس شده ولی چون آینده درنظر مبارکش روشن بود، به اضافه صاحب بیعت حقیقی خود آن حضرت بود نمی‌توانست با دیگري بیعت کند، از این رو در موافقت با بیعت محمد شرکت نفرمود. حاضرین هم در توافق خود مردد شده درخواست کردند که با حضرتش بیعت کنند. فرمود: این امر نه براي محمد انجام پذیر است نه براي من، بلکه مال صاحب قباي زرد است.

به هرحال مدعیانی که خود را ذیحق در خلافت می‌دانستند، چند دسته بودند: از علویان: اول، زیدبن علی بن الحسین و پسرش یحیی که شرح خروج آنها گذشت و پیروانش به “زیدیه” معروفند . دوم، ابوهاشم عبدالله بن محمدالحنفیه که پیروان وي معتقد به انتقال امامت بعد از سیدالشهداء به محمد و بعد از وي به پسرش هاشم بودند که مشهور به “کیسانیه” هستند، و ابوهاشم در مراجعت از شام به دستور سلیمان بن عبدالملک مسموم شد و هنگام وفات در حمیمه مسکن و مرکز تبلیغات محمدبن علی بن عبدالله بن عباس بود، و چون اولادي نداشت محمدبن عل ی را وصی خود قرار داده و پیروان و دعات خود را به او معرفی و حق دعوت خود را به وي واگذار نمود و تقریباً کیسانیه و عباسیه یک دسته شدند. سوم، محمدبن عبدالله بن الحسن که به نفس زکیه یا صریح قریش ملقب بود که وي نوة علی (ع) صاحب اصلی خلافت بودن و در نام خود و پدر همنام پیغمبر بودن را مدرك ذیحق بودن خود می‌دانست و خود را مهدي موعود می‌پنداشت. به ویژه که چنانچه گذشت در اجتماع بنی هاشم در ابوا وي را انتخاب و به وي بیعت کرده بودند. چهارم، محمد بن علی عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود که ادعاي وي از همه بی‌مایه تر بود، زیرا بنی العباس بر صحت دعوي خود فقط به عموزادگی پیغمبر استناد می‌کردند و یاللعجب که مشیت الهی بر آن قرار گرفته بود که آنها که از همه کم مایه تر و حرفشان یاوه تر بود بایست گوي را از میدان ببرند.

باري وضعیت محیط اسلامی در عصر حضرت صادق (ع) چنین بود و حضرتش بدون دخالت در این موارد به نشر احکام الهی و قوام مذهب حق که به نام وي مذهب جعفري موسوم شد می‌پرداخت، تا در ربیع الثانی سال یکصد و بیست و پنج هشام بن عبدالملک به دارالجزا رفت و ولید بن یزید بن عبدالملک بر جاي وي نشست. ولید مظهر فسق و فجور و مجسمۀ بی دینی و رذالت بود . رفتاري چنان زشت داشت که مردم ناچار شده به قیادت یزید بن ولید بن عبدالملک بر وي شوریده در جمادي الثانی یکصد و بیست و شش به خانه‌اش ریخته، وي را با شصت تن از همراهانش بکشتند. مدت سلطنت وي یک سال و سه ماه بود. پس از او شامیان با یزیدبن و لید بیعت کردند و وي را بر تخت سلطنت یا اریکۀ خلافت نشاندند. یزید را به واسطۀ کسر و نقصانی که در میزان حقوق سپاه قرار داد، “یزید ناقص” گفتند. یزید هم پس از شش ماه سلطنت به مقرّ اصلی شتافت و طبق وصیت او ابراهیم بن ولید برادرش جاي وي بگرفت ولی سلطنت او قوامی پیدا نکرد، زیرا پس از چند ماه یعنی اواسط سال یکصد و بیست و هفت مروان بن محمد مشهور به مروان حمار آخرین خلیفۀ اموي که هنگام قتل ولید حاکم ارمنیه و از قتل ولید ناراضی بود قبل از فوت یزید خروج نموده و الجزیره را تصرف نمود. و پس از فوت یزید با عده‌اي که از ارمنیه و جزیره، دورش جمع شده بودند به طرف شام حرکت و پس از جنگی که با ابراهیم بن ولید نمود، وي را منکوب و شام مرکز خلافت را متصرّف و مخالفین را پراکنده کرد، و از مردم بیعتگرفته، بر تخت نشست.

اما بنی العباس مدتی بود که محمد بن عبدالله بن علی بن عباس در مزرعۀ خود حمیمه نام قرب مدینه سکونت داشت و دعات خود را به اطراف می‌فرستاد تا آنکه ابوهاشم بن محمد حنفیه نیز دعوت خود را به وي واگذار و دعات خود را به او معرفی نمود. از این وقت محمدبن علی به نتیجۀ امر امیدوار و در کار جدي‌تر شده و بر دعات خود افزود و دوازده نفر نقیب که منِ جمله آنها سلیمان بن کثیر و قحطبۀ بن شبیب بودند، تعیین کرد که در خراسان و عراق و غیره به دعوت مشغول شدند. تا سال یکصد و بیست و چهار رسید و محمد بن علی وفات یافت و سه پسر از وي ماند: اول ابرا هیم ملقب به امام، دوم ابوالعباس، سوم عبدالله منصور. پس از فوت وي امر دعوت به پسر بزرگتر ابراهیم منتقل شد و وي با دعات به مکاتبه پرداخته با جدیت بیشتري آنها را به دعوت واداشت و در سال یکصد و بیست و شش بکیر بن ماهان را به خراسان فرستاد، و و ي از عدة زیادي مخفیانه براي ابراهیم بیعت گرفت و مال و منال وافري از مبایعین جمع کرده براي وي فرستاد.

در ا ین وقت نصر سیار در خراسان از طرف مروانیان حکومت داشت. وقتی وضعیت مادي امام رونق گرفت، ابومسلم مروزي را که متولّد شده اصفهان و نشو و نما یافتۀ کوفه و از مدتّها قبل با ابراهیم امام مرتبط و به وي پیوسته بود، چنانچه نام اصلیش را که ابراهیم و کنیتش را که ابو اسحق بود بنا به میل ابراهیم تبدیل به اسحق و ابومسلم کرد. خلاصه او هم وي را که مردي بود زیرك و دلیر و سفّاك، براي همکاري با سایر دعات خود به خراسان فرستاد. و ابوسلمه خلاّل را براي دعوت به عراق روانه کرد و تا سال یکصد و بیست و نه، دعات و نقباي وي همچنان مخفیانه و بدون امتی از بر یکدیگر به نام رضاي از بنی هاشم دعوت می‌کردند، و در این سال ابراهیم لوائی طویل و سیاه با نامه براي ابومسلم به مرو فرستاد و دعات و نقباي خود را تحت امر و اطاعت ابومسلم قرارداد و به ابومسلم دستور داد که خروج نموده و دعوت را علنی و از مردم به نام شخص وي بیعت بستاند. و به وي نوشت که در قتل بیباک باش و غیر موافق را به محض سوء ظنّ و تهمت بکش که هر که با ما نیست بر ماست.

ابومسلم به وسیلۀ نقباء و دعات مردم را از امر ابراهیم، آگاه و براي خروج که در اواخر رمضان تعیین شده بود آماده نمود. آنگاه در بیست و پنج رمضان ابومسلم با همراهان در منزل سلیمان بن کثیر مجتمع شده و به لباس سیاه که شعار آنها تعیین شده بود، ملبس و آتش زیادي به علامت خروج برافروختند، و تابعین در منزل کثیر جمع شدند و ابومسلم صبح عید با عدة زیادي به مسجد رفت. سلیمان بن کثیر نام مروانیان را از خطبه ساقط کرد. آنگاه ابومسلم شروع به حمله و تجاوز به اطراف مرو نمود، تا آنکه پس از چند ماهی نصر سیار عامل مروانیان که از جنگ با خدیع کرمانی فارغ شده بود به دفع فتنۀ ابومسلم پرداخت و پس از محارباتی نصر مجبور به فرار به طرف طوس شد و مرو بر ابومسلم مسلّم گردید و قحطبه شیبانی را به تعقیب نصر به طوس فرستاد. وي طوس را تصرف نموده به طرف جرجان رفته، آن بلاد را نیز از دشمن مصفّا نمود و پسرش را براي تصرف ري فرستاده، خود به اصفهان و نهاوند حمله کرده همه را قبضه نمود.

مروان حمار که این وقت در حرّان بود، تازه از اوضاع ایران و پیشروي قحطبه مستحضر گردیده و به فکر چاره بود که تصادفاً در همین حین نامه‌اي که ابومسلم به ابراهیم امام در شرح قضایا نوشته بود، به دست مروان افتاد. وي فوراً ابراهیم را با جمعی د یگر از بنی العباس از حمیمه دستگیر و در حرّان حبس نمود و پس از چند روز ابراهیم را در محبس بکشت. پس از قتل ابراهیم بنا به وصیت وي برادرش ابوالعباس سفّاح که با عبدالله منصور به کوفه فرار کرده و در منزل ابوسلمه مخفی بود صاحب دعوت شد. مروان پس از کشتن ابراهیم امام، یزیدبن بصیره را براي دفع قحطبه به طرف کوفه روانه کرد. از آن طرف قحطبه نیز به طرف کوفه رهسپار بود ولی به یزیدبن بصیره هنوز نرسیده، به خانقین ترس و رعب استیلا یافته به طرف کوفه برگشت. قحطبه کشتی‌هایی را فراهم کرده از آب فرات گذشته به یزید نزدیک گردید. یزید در فرار تسریع کرد و قحطبه به دنبال وي شتابان شد. چون شب بود، سپاهیان قحطبه نیمی از رود گذشته، مشغول جنگ بودند. قحطبه نیز با اسب خواست از آب بگذرد که اسبش در آب درغلطیده و وي غرق شد. صبح که جنگ فتح شده و مروانیان هزیمت یافته بودند، خراسانیان از فقدان قحطبه آگاه شده، حسن بن قحطبه را به امارت سپاه برگزیده، فاتحانه وارد کوفه شدند، و یزیدبن بصیره به واسط گریخت. حسن بن قحطبه نامه‌اي که ابومسلم براي حفص بن سلیمان همدانی معروف به ابوسلمه خلاّل نوشته بود و وي را وزیر آل محمد خوانده و امور عراق را به وي واگذار کرده بود، تسلیم ابوسلمه نمود. ابوسلمه در مسجد نامه را برا ي مردم قرائت کرده، سپس مشغول تعیین امراء و عمال براي نواحی عراق گردید. و چون ابوسلمه از قتل ابراهیم امام در زندان مروان مطلع بود و قلباً به علویان تمایل بیشتري داشت، موقع را مغتنم شمرده در انجام بیعت ابوالعباس که در زیرزمین مخفی شده و اطّلاعی از فتح کوفه به دست خراسانیان نداشت اهمال می‌ورزید و کار را به تعو یق می‌انداخت که شاید بتواند یکی از علویان را بر اریکۀ خلافت جاي دهد. حتّی دو نامه هم نوشت: یکی به حضرت صادق (ع)، یکی به عبدالله بن حسن بن علی، و آنها را دعوت به قبول خلافت کرد. و به قاصد دستور داد که اول نامۀ حضرت صادق (ع) را بدهد. اگر وي جواب داد، نامه دوم را پاره کند و اگر آن حضرت جوابی نداد نامۀ دوم را به عبدالله برساند.

حضرت صادق نامۀ ابوسلمه را در حضور قاصد سوزانیده، فرمود جواب این است. و عبدالله بن حسن هم پس از مشورت با حضرت صادق (ع) جواب نامه را نداد. اما قبل از مراجعت قاصد ابوسلمه از مدینه، امراء ابومسلم که بر ابوسلمه ظنین و بر مخفیگاه سفّاح مطلع شده بودند، سفّاح را بیرون آورده و با او بیعت کردند و این روز چهاردهم ربیع الاول سال یکصد و سی و سه بود. آنگاه ابوالعباس سفّاح با خراسانیان بدارالاماره و از آنجا به مسجد رفته پس از قرائت خطبه نشست تا مردم با وي بیعت کردند. و روز دیگر به حِمام اعین که لشگرگاه ابوسلمه بود، رفته به تعیین حکاّم و عمال بلاد پرداخت و عموي خود عبیدالله بن علی بن عبدالله بن عباس را به اتفاق ابوعون به مقاتله و دفع مروان فرستاد. آنان پس از جنگی در موضع زاب، مروان را منهزم و مجبور به فرار نمودند. مروان از زاب به طرف موصل گریخت. هشام بن عمر امیر موصل وي را به شهر راه نداد و ناچار به طرف حرّان و از آنجا به شام فرار نمود. عبیدالله بن علی، ابوعون را به تعقیب مروان به شام فرستاد. ابوعون در شام هم مروان را مغلوب و شام را فتح کرده و جمعی کثیر از بنی امیه بکشت. مروان از شام به طرف حفر فرار کرد و در طی طریق به قصد رفتن به افریقیه با غلامش در کشتی نشست و چون از رود نیل گذشت براي استراحت در روي زمین دراز کشیده به خواب فرو رفت. قضا را یکی از امراء سپاه ابوعون به نام عامر بن اسماعیل که در تعقیب مروان می‌شتافت، مروان را خفته دید و بی تأنّی سرش را بریده براي سفّاح برد و حکومت بنی مروان پایان یافت و سفّاح مستقلاً بر مسند خلافت تکیه زد. قتل مروان، چهارم ذ یحجه یکصد و سی و دو و عمرش شصت و نه سال و مدت سلطنتش قریب پنج سال بود. و مروان حمارش از این رو می‌گفتند که عرب رأس هر صد سال را حمار می‌گویند و از سلطنت معاویه تا زمان مروان در حدود صد سال گذشته بود.

ابوالعباس سفّاح اولین خلیفۀ عباسی کوفه را دارالخلافه قرار داد و عم خود عبیدالله بن علی را که فاتح دمشق بود به حکومت شامات و سلیمان بن علی بن عبدالله را به حکومت بصره و داود بن علی را به حکومت مکّه و مدینه گماشته و براي سایر بلاد نیز عمال تعیین و دستور داد که در همه جا انتقام گرفتن از بنی امیه را مقدم بر هر کاري بدارند و کیفر دادن آنان را سرلوحه کار خود قرار دهند. و چنین هم کردند، چنانکه عبیدالله بن علی در شام در یک جلسه هفتاد نفر از اعاظم بنی امیه را بکشت و بر روي جثۀ آنان که هنوز در جنبش مرگ بودند سفره گسترده غذا خورد و قبور بنی امیه را سواي قبر عمر بن عبدالعزیز همه را شکافته اجساد پلیدشان را بیرون افکند و بر جثۀ هشام بن عبدالملک که متلاشی نشده بود صد تازیانه زده سپس به آتش بسوخت. و سلیمان نیز در بصره هرکس از بنی امیه یافت، گردن زد. همچنین داود بن علی در مکّه و مد ینه بس یاري از بنی امیه را بکشت و اموالشان را ضبط نمود. خلاصه همه جا به شدت مشغول انتقام گرفتن از بنی امیه بودند.

سفّاح به علت احساس تمایل ابوسلمه به علویین نسبت به او ظنین بود ولی چون از عظماء دعات آنها و به وزیر آل محمد ملقب شده بود، از قتل وي واهمه داشته و وجود او را تحمل می‌نمود، تا بالاخره از مدارا خسته شده توسط منصور کنایتاً دربارة قتل ابوسلمه از ابومسلم استمزاح کرد و چون مخالفتی از طرف وي احساس نکرد، یکشب که ابوسلمه از نزد سفّاح به منزلش می‌رفت به دستور سفّاح چند نفر بر و ي هجوم آورده به قتلش رساندند و قتلش را به خوارج نسبت دادند. اما محمدبن عبدالله بن حسن صاحب نفس زکیه که بیعتی از او از روز اجتماع ابوا در گردن سفّاح و منصور بود به کوفه نزد سفّاح آمد، سفّاح با کمال ادب و محبت با وي رفتار و با دادن عطایا و جوائز بسیار وي را راضی و مسرور به مدینه مراجعت داد. و با اینکه نه محمدبن عبدالله به کلی از خلافت که حق خود می‌دانست دل برداشته بود و نه سفّاح بر سکوت فعلی او مطمئن بود، مع ذلک تا سفّاح حیات داشت روابط آنها دوستانه و بر سبیل مماشات بود. تا اینکه سفّاح پس از سه سال و اندي خلافت و سی و سه سال عمر در ذ یحجه سال یکصد و سی و شش از دنیا برفت و عبدالله منصور بر جاي وي نشست. ولی عبیدالله بن علی، ابن عم و ي که عامل شام بود به مخالفت وي برخاسته خود را خلیفه خواند. منصور ابومسلم را به مقابلۀ عبیدالله فرستاد که او را مغلوب و منکوب کرده خلافت منصور را استقرار بخشید. با این وصف در باطن امر صمیمیت واقعی بین منصور و ابومسلم نبود زیرا منصور از رفتار متکبرانه ابومسلم در زمان سفّاح از ابومسلم رنجیده بود. به علاوه از سطوت و شوکت او واهمه داشت و ابومسلم نیز سرسنگینی منصور را احساس و باطناً از وي محترز بود، تا اینکه بدبینی طرفین تشدید شد و ابومسلم بدون اجازه و وداع با منصور عازم خراسان گردید. منصور از حرکت وي مضطرب شده، طی نامه‌اي امارت شام و مصر را به وي واگذار و نامه را از عقب ابومسلم فرستاد که مراجعت کند. ابومسلم جواب داد که شام و مصر را چندان خوش ندارم و همچنان به طی طریق به طرف خراسان ادامه داد. منصور مجدداً عیسی بن موسی را در پی ابومسلم روانه کرد که اول اگر بتواند با عهد و پیمان ابومسلم را مراجعت دهد و اگر ابومسلم نپذیرفت، از قول منصور بگوید که در صورت عدم اطاعت ابومسلم، از نسل عباس بن عبدالمطلب نباشم، اگر خود به خراسان حمله نکنم که وي را بکشم یا کشته شوم.

خلاصه ابومسلم پس از تردید بسیار مراجعت کرد. منصور تا سه روز با وي دوستانه ملاقات و رفتار نموده روز چهارم محضرش را خلوت و چهار نفر مسلح در پشت پرده مخفی کرده، ابومسلم را احضار نمود و هنگام ورود به اطاق منصور شمشیرش را از وي گرفتند . وحشت بر ابومسلم طاري شد و مضطرب به حضور منصور رفت. منصور پس از مذاکرات خشونت آمیزي فر یاد زد که آن چهار نفر بیرون آمده و ابومسلم را بکشتند. منصور پس از فراغت از قتل ابومسلم به فکر اتمام کار محمد نفس زکیه ابن عبدالله المحض افتاد. زیرا که بیعتی در گردن منصور داشت و او احساس می کرد که محمد و پدرش هنوز هم به خیال مطالبه وفاي به بیعت از او هستند و در صدد دستگیري آنان برآمد و محمد و ابراهیم متوجه شده از مدینه فرار نمودند. منصور پدرشان عبدالله المحض و جمعی از اعاظم بنی الحسن را در مدینه دستگیر و مغلولاً به کوفه آورده حبس نمود و عده‌اي جاسوس به جستجوي محمد و ابراهیم فرستاد و محمد ناچار از خروج گرد د و در مدینه در سال یکصد و چهل و پنج خروج کرد و عدة زیادي با وي بیعت و به نهضتش کمک کردند، حتی ابوحنیفه و مالک دو تن از پیشوایان اهل سنّت خلافت وي را تقویت و بر صحت جهاد در رکابش فتويدادند. منصور عیسی برادرزادة خود را به حرب محمد فرستاد و پس از جنگی سخت یاران محمد پراکنده شده سیصد نفر بیشتر با وي نماند که همه دلیرانه جنگیدند تا با وي شهید شدند.

در یازده رمضان سال یکصد و چهل و پنج پس از شهادت محمد برادرش ابراهیم در بصره خروج نمود که وي نیز به وسیلۀ عیسی مغلوب و شهید شد. و پس از خاتمۀ کار آن دو نفر منصور انتقام سختی از مردم مدینه و بصره کشید. جمعی از اعاظم این دو بلد را کشت و اموالشان را ضبط کرد و ابوحنیفه را زندانی و مالک را تازیانه زد و بنی الحسن را که در حبس داشت همچنان محبوس نگه داشت تا وفات یافتند. حتّی نسبت به حضرت صادق (ع) که هیچگونه مداخله‌اي در نهضت‌ها و خروج‌ها نداشت ظلم و جور زیاد روا داشت و اموال حضرتش را تصرف نمود و به دسیسۀ سخن چینان هرچند گاهی یک مرتبه حضرتش را به کوفه می‌طلبید و اذیت و آزار زبانی می‌کرد و باز مرخص می‌نمود. تا اینکه خباثت ذاتی وادارش کرد که دستور داد حضرتش را مسموم نمودند. و آن حضرت در بیست و پنج شوال یکصد و چهل و هشت شهید شد.

مدت عمر حضرتش شصت و پنج سال و اندي و مدت امامت وي سی و سه سال و چند ماه بود. و چون عصر آن حضرت زمان شدت بود، حضرتش دو قسم وصیت فرمود: یکی وصیت حقیقی و مخفی که به خواص اصحاب و خاصانمورد وثوق و اعتماد خود فرمود و امامت حضرت موسی الکاظم (ع) را تصر یح فرموده و امام آنها را به آنها شناساند؛ یکی وصیت صوري و علنی که در آن پنج نفر را به نام وصی ذکر فرمود: اول ابوجعفر منصور، دوم محمد بن سلیمان عامل مدینه، سوم عبدالله افطح، چهارم حمید، پنجم حضرت امام موسی (ع). و حکمت ا ین وصیت پس از رحلت آن حضرت مشهود افتاد که منصور پس از رحلت آن حضرت به عامل مدینه نوشت که تحقیق کن هرکس را که جعفر بن محمد به وصا یت خویش تعیین نموده است، احضار کرده فوري گردنش را بزن. عامل مدینه پس از تحقیق صوري حال را نوشت که آن حضرت پنج نفر وصی براي خود تعیین نموده است و پنج نفر بالا را نام برد و منصور از اجراء نیت سوء خود عاجز بماند.

ازواج و اولاد آن حضرت:

زوجۀ حرّه آن حضرت منحصر بود به فاطمه بنت حسین بن الحسن بن علی معروف به حسین اصغر که از آن مخدره سه نفر اولاد داشت : ۱ – جناب اسماعیل بن جعفر؛ ۲ – عبدالله افطح؛ ۳ – دختري به نام ام فروه. بقیۀ اولاد آن حضرت همه از ام ولد بودند، به این شرح : ۱ – حضرت امام موسی الکاظم ؛ ۲ – اسحق ؛ ۳ – محمددیباج که از یک مادر بودند و عباس و علی و اسماء و فاطمه که هریک از یک مادر بوده‌اند و اکبر اولاد آن حضرت سنّاً جناب اسماعیل بود که حضرتش نسبت به او علاقۀ وافري داشت. او بنا بر اختلاف روایات در سال ۱۳۳ یا ۱۳۶ یعن یا ۱۵یا ۱۲ سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش رحلت نمود و بعضی از شیعیان به مناسبت اکبریت سنّی او نسبت به اخوانش و ابراز علاقۀ زیادي که حضرت صادق (ع) نسبت به او می‌فرمود، وي را جانشین و وصی آن حضرت پنداشتند. لذا پس از فوت او، حضرت صادق براي رفع این شبهه و پندار در حین حمل جنازة جناب اسماعیل از محریض محلّ فوت او تا بقیع محلّ دفن دو دفعه به حاملین جنازه فرمود که جنازه را به زمین گذاشته صورت جناب اسماعیل را باز کرده به مشایعین فرمود: ببینید پسرم اسماعیل است که رحلت نموده، و خبري هم ذکر شده که حضرت صادق (ع) فرمود: ما بدأَ اللهُ شیء کَما بدأَ للهُ فی اِسماعیل إِبنی5. مع‌ذلک عده‌اي از شیعیان بر عقیدةفرضی خود باقی مانده و به عنوان عدم جواز بدأ، وي را پس از پدر بزرگوارش همچنان وصی و جانشین امام شمرده و امامت را مخصوص اولاد وي می‌دانند که به فرقۀ “اسماعیلیه” مشهور شده و هستند. عده‌اي هم پس از حضرت صادق (ع)، عبدالله افطح را که از حیث سن دومین پسر آن حضرت و برادر تنی جناب اسماعیل است و از این رو دو مدركِ ادعا داشت، امام پنداشته پیروي او کردند که به “افطحیه” مشهور شدند. عدة قلیلی هم صحبت از امامت محمد دیباج می‌کردند که به “دیباجیه” معروف شدند . و اما شیعۀ حقۀ اثناعشریه حضرت امام موسی الکاظم (ع) را امام مخصوص و حجۀ الهی می‌دانند.

معاریف اصحاب آن حضرت:

در متن ذکر شده است فقط در بحار، جلد عاشر، در باب اصحاب آن جناب، می گوید: و کان بابه محمد بن سنان 

فرمانروایان و سلاطین معاصر آن حضرت:

1 – هشام بن عبدالملک؛
2 – ولید بن یزید بن عبدالملک؛
3 – یزید بن ولید بن عبدالملک؛
4 – ابراهیم بن ولیدبن عبدالملک؛
5 – مروان بن محمد مشهور به حمار؛
6 – ابوالعباس سفّاح عباسی؛
7 – عبدالله منصور دوانیقی عباسی.

رهبران طریقت و عرفان، تالیف حاج میرزا محمدباقر سلطانی گنابادی