عبيد زاکانی

Image"اعرابی به حج رفت. درطواف، دستارش بربودند. گفت: خدايا يکبار که به خانه ی تو آمدم، فرمودی که دستارم بربودند. اگر يک بار ديگر مرا دراينجا ببينی بفرمای تا دندانهايم را بشکنند."

عبيد زاکانی، تک چهره ی طنز مردمی درادبيات کلاسيک ايران، بيش از هرشاعر و نويسنده ی ديگری، نه تنها دردوره ی زندگانی، که پس ازمرگ نيز، مورد آزارطبقه ی حاکم وقشرمتعصب مذهبی قرارگرفته واين ظلم بزرگ، تا آنجا پيش رفته است که داشتن وخواندن آثاراو برای خانواده ها ممنوع اعلام شده وحتی پدران پاکدل، بی آنکه توجه به نيــّـت مخالفان عبيد داشته باشند، خواندن لطايف عبيد را برای فرزندان خود ممنوع کرده اند. واگردرخانه ای، به احتمال، نسخه ای از ديوان عبيد وجود داشته، آن را ازدسترس خانواده دور نگه داشته اند. با يک نگاه به مجموعه ی رسايل بازمانده ازعبيد ،مبارزه ی قاطع، بی پرده، گستاخانه وجنگ آشتی ناپذيراو با شاه، با خليفه، با شيخ، با قاضی، با حاکم با گزمه وبا تمام مظاهراستبداد واستثمار ـ ومولود آن، فساد ـ درجامعه ی تحت فشارايران. را می بینید

تحريم کنندگان عبيد، حتی به جلوگيری از آشنائی توده با آثاراو بسنده نکرده اند، وبه دست تذکره نويسان مزدورشان نيزهرجا که مجالی يافته اند، نيشی ناجوانمردانه به اين مبارزجسوروتند زبان تمام ادبيات کلاسيک ايران زده اند.

 بيهوده نيست که تذکره نويسان بـَه بـَـه گو، که گاه به ذکرجزئيات بی ارزش زندگی پادشاهان و رجال ومعاريف آن زمان پرداخته اند، آنچنان عبيد را فراموش می کنند که اسناد مکتوب درباره اين متفکر هــزال، تقريبأ منحصر به يکی دوسطرمطلبی است که حمدالله مستوفی، همشهری معاصرعبيد، درتاريخ گزيده نوشته وپس از او هيچ اطلاعات با ارزشی اضافه برآن دوخط، درتاريخ ها وتذکره ها نيامده؛ بلکه کوشيده شده است تا با دادن نسبت های ناروا وچسباندن مطالب افسانه ای به اين بزرگ، آيندگان را ازدانستن رويدادهای زندگی وحتی تاريخ وجا وچگونگی مرگ او محروم کنند.

تنها مدرکی که برای روشن کردن زندگی وحوادث دوران زندگی عبيد دردست است، همانا آثارخود اوست که نشان می دهد اين شاعر ونويسنده ی چيره دست، سی چهل سالی پس از مرگ سعدی ودردوران کودکی حافظ شهرتی بسزا داشته وپاره ای از رسايل انتقادی خود را درهمين زمان نوشته است. آخرين آثار بازمانده از عبيد نيز نشان می دهد که که اوتا سال 768 هجری می زيسته ودرسالهای 771 و 772 ديگر زنده نبوده است. حتی مزاری از او به جا نيست وکسی نمی داند که چگونه و در کجا درگذشته ويا به احتمال زياد به دست عمــّـال حاکمان وجهّــال پيرو واعظان کشته شده است. تنها ذکر خبری(!) نيز که ازعبيد درديوان های ديگر شاعران می بينيم، قطعه ای است منسوب به سلمان ساوجی که عبيد را نديده درباره اش می گويد:

جهنـّّـمی هجــــــــــا گو عبيد زاکانـــــــی            مقرراست به بی دولتی وبی دينی

اگرچه نيست زقزوين وروستا زاده است            وليک می شود اندرحديث قزوينی

ازديدگاه سلمان که زندگی اشرافی وبا دبدبه وکبکبه ای دربغداد دارد، وبهشت آن جهانی را نيز از آن خود می داند، عبيد به علت مخالفت با مذهب، جهنمی است؛ به سبب جسارت غير اشرافی يا بهتر بگوييم ضد اشرافی اش، هجا گوست؛ بی دينی وبی نوايی از ازل براو مقررگشته است. روستا زاده بودن او نيز، ازديدگاه صاحبان تَنعُم ، فحش است. وقزوينی بودنش نشانه ی بلاهت.

از مقدمه ومتن رساله ی اخلاق الاشراف برمی آيد که عبيد فلسفه را آموخته وبا آثار فلاسفه ی يونان، تا آنجا که به زبان های فارسی وعربی ترجمه شده، آشنا بوده و دربسياری اززمينه های  فکری تحت تاثير فلسفه ی افلاطون بوده است.

عبيد سفرهای بسيارکرده ودربدری های بسيارکشيده است که مشهورترين آنها بودنش درشيراز، اصفهان، کرمان وبغداد است. ازيک رباعی عبيد نيز بر می آيد که روزگاری را بسختی درجزيره هرمز می‌گذرانيده وبا شکايتی که ازاين دوره می کند، بعيد نيست که بحالت تبعيد يا فرار به هرمزرفته باشد:

درهرمزم افتاده چنان با غم ودرد               ازصحبت دوستان ومخدومان فرد

هندوم به نرخ ترک می بايد "ديد"               تنبول به جای باده می بايد خورد

 عبيد درديوان خود بارها وبارها ازتنگی معيشت وفزونی قرض شکايت کرده وگاه نيز، به اشاره ای، از آزارها سخن می گويد:

درخانه ی من زنيک وبد چيزی نيست             جـــزبـَـنگی وپاره ای نمد چيزی نيست

ازهـــــــــرچه پزند نيست غيراز سودا             وزهرچه خورند، جز لگد چيزی نيست

 ين شاعرونويسنده ی شجاع، اگرنه درهمه ی عمر، دربخش بزرگی ازدوران حيات، درفقر می زيسته وبه علت داشتن زبان تـُـند، به الحاد و دهری گری مشهور بوده است. شايد بی خبری تذکره نويسان از زندگی عبيد، معلول اين علت نيز باشد که با شاعران مقــرّب دربارحشر و نشر زياد نداشته و مانند آنان جذب زندگی اشرافی (که به قول خوداو، نمونه ی فساد بوده) نشده است. دفاع عبيد ازطبقه ی محروم و زحمتکش، که درسراسر آثار او جلوه دارد، نشانه ی بارز درک او از زندگی مردم و اشتراک درد او با آنان است:

"شخصی غلامی به اجاره می گرفت به مزدِ سيری شکم. و ا صرار بدان داشت که غلام هم اندکی مسامحه کند. غلام گفت: ای خواجه روز دوشنبه وپنجشنبه هم روزه می دارم."

 عبيد دردوره ای زندگی می کند که ايلخانان مغول، دستگاه غارتگر خود را برايران حاکم کرده اند وبه تدريج که به پايان زندگی عبيد می رسيم، زوال حکومت ايلخانان آغاز می شود. ودر جنگ های بی حاصلی که حکومت های گماشته ی مغول برسر توسعه ی مناطق قدرت محلی خود با يکديگر می کنند، طبقه ی محروم وزحمتکش است که بدون آگاهی ازعلت جنگ، وبی آنکه دراين ميانه نفعی داشته باشد، کشته می دهد وشهيد می شود:

 " سربازی را گفتند چرا به جنگ نروی؟ گفت بخدا سوگند که من يک تن از دشمنان را نشناسم وايشان نيز مرا نشناسند. پس دشمنی ميان ما چون صورت بندد؟"

 مغولان، که قومی فاتح وضد ايرانی هستند، برای ادامه ی سلطه ی خود، چون بسياری از متجاوزان و سلطه جويانِ ديگر، مليت ايرانی را سرکوب می کنند و با آنکه خود مسلمان نيستند، به اشاعه ی مذهب وبويژه خرافات و بــُـعد تقديرگرايانه ی آن می پردازند. اما چون به خود می رسند، مذهب مختارشان حکم می کند که:

 "روح ناطقه اعتباری ندارد وبقای آن به بقای بدن متعلق است. وفنای آن به فنای جسم موقوف… آنچه انبياء فرموده اند که اورا کمال ونقصانی هست، وبعـدِ فراق بدن، به ذات خود قائم وباقی خواهد بود، محال است. وحشرونشر، امری باطل… آنچه عبارت از لذات بهشت وعقاب دوزخ است، هم دراين جهان می توان بود. چنانکه شاعرگفته:

آنرا که داده اند، همينجاش داده اند                   وآنرا که نيست، وعده به فرداش داده اند"

 و اين کافران حامی اسلام، تا آنجا پيش می روند که تعدادی از آْنان را "غازی" می نامند. وکشتارهاشان را جهاد درراه اسلام نام می دهند. نمونه ی پيش از مغول اينگونه پادشاهان "غازی" سلطان محمود است و کشتارهايش درهندوستان "غزا" درراه اسلام. ونمونه ی معاصرعبيد، امير مبارزالدين، که نه تنها نام مبارز درراه دين دارد، که لقب غازی را هم يدک می کشد. نا گفته پيداست که اين باصطلاح مدافعان دين، به شيخ وزاهد وملا ومحتسب ميدان می دهند تا ازطريق اِعمال خفقان مذهبی، حکومت را برآنان آسان تر کنند.

درست بهمين دليل، عبيد که بنياد رنج مردم را می شناسد، تازيانه ی هزل خود را برمجموعه ای می کوبد که از بنيادهای تسليم گرايانه ی مذهبی تا خلفا وپادشاهان، وازحکام وشيوخ تا ثروتمندان واشراف را دربر می گيرد. ودراين راه، نه تنها از انگِ "بی دين وملحد ودهری" نمی هراسد، بلکه خود فرياد می زند که:

وقت آن شد که عزم کار کنيم                    رسم الحاد آشکار کنيم

 وبا شهامتی بی نظير، همه ی مظاهر استثمار وعوام فريبی  وعوامل نگهداشتن توده ها درناآرامی را به زير ضربات تازيانه ی هزل خود می گيرد.

 زديدگاه عبيد ظلم همانقدر محکوم است که جهل. واين هردو را بايک تازيانه می زند.

 درلطيفه ای از رساله ی دلگشا می گويد که مردی قصد تجاوز به پسری را داشت، پسر رضايت نمی داد.

 "مردک گفت: يا بگذار کار خود را ببينم، يا آنکه معاويه را دشنام خواهم داد. پسر گفت: شکيب بدين زخم، آسان تراست از شنيدن دشنام به حال اميرالمؤمنين. پس تن در داد."

 عبيد جدا بودن ازمردم را درمورد خلفا و پادشاهان، همانقدر محکوم می کند که درمورد خدا و فرشتگانش:

 "اعرابی را پيش خليفه بردند. اورا ديد برتخت نشسته وديگران درزيرايستاده.

گفت: السلام عليک يا الله.

گفت: من الله نيستم.

گفت: يا جبرائيل.

گفت: من جبرائيل نيستم.

گفت: الله نيستی؛ جبرائيل نيستی؛ پس چرا برآن بالا تنها نشسته ای؟ تو نيز درزيرآی ودرميان مردمان بنشين."

 دامنه ی موضوعیِ انتقادهای هزل آميز عبيد وسيع است، اما هرگز مسائل اصلی را فراموش نمی کند و در دام پرداختن به چند تيپ يا گروه اجتماعی زمان خويش نمی افتد. آنچنان که دررساله ی اخلاق الاشراف می بينيم، با ذکر ويژگی های اشراف، که شمول آن به همه ی زمان ها وسرزمين های شناخته ی اوست، و در بر گيرنده ی همه ی قشرهای اين طبقه ازشاه تا بازاری و از خليفه تاپيش نماز مسجد است، تفکر ناشی از شناختِ روابط ظالمانه ی طبقاتی را بيان می کند، و با نثرزيبا ومحکم وموجز خود، به زبانی ساده که درحد فهم توده ها باشد، به تفهيم علل توزيع غيرعادلانه ی ثروت می پردازد ومی گويد:

 "جمع کردن مال، بی رنجاندن مردم وظلم وبهتان وزبان درعـِـرض ديگران درازکردن، محا ل است."

 ين چنين است که درحکايات عبيد، هيچ ثروتمندی را نمی يابيم که بی منظوری وازروی ترحم و کمک، پشيزی به بينوائی ببخشد. بلکه ويژگی طبقاتی اشراف را چنان می شناسد که دربخشش نيز همواره ظالم واستثمارگراند:

 "هم از بزرگان عصر، يکی با غلام خود گفت که:

از مال خود، پاره ای گوشت بستان وازآن طعامی بساز، تا بخورم وترا آزاد کنم. غلام شاد شد. بريانی ساخت و پيش او آورد. خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت نخود آبی مــُـزَعفَر بساز، تا بخورم وترا آزاد کنم. غلام فرمان برد وبساخت وپيش آورد. خواجه زهرمار کرد وگوشت به غلام سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده. گفت: اين گوشت بفروش وپاره ای روغن بستان وازآن طعامی بساز، تا بخورم وترا آزاد کنم. گفت: ای خواجه حـَسـَب الله، بگذارتا من به گردن خود، همچنان غلام تو باشم. اگر هرآينه خيری درخاطر مبارک می گذرد، به نيت خدا، اين گوشت پاره را آزاد کن."

 عبيد زاکانی حق دارد که از زير آوار توطئه ی سکوتی که درطی قرن ها بر تفکر مردمی او ريخته شده، بيرون آيد و سلاحی دردست طبقه ی مظلوم برای جنگ با ظالمان باشد.

  "روستائی ماده گاوی داشت وماده خری باکرٌه. خربمرد. شير گاو به کُرٌه خر می داد و ايشان را شير ديگر نبود. روستائی ملول شد وگفت "خدايا تواين کُرٌه خر رامرگی بده تا عيالان من شير گاو بخورند. روز ديگر در پايگاه رفت. گاو را ديد مُرده. مردک را دود از سر برفت. گفت "خدايا من خر را گفتم. تو گاو را ازخر باز نمی شناسی؟"

 " درخانه ی حجی بدزديدند. او برفت درمسجدی برکند و به خانه بـُرد. گفتند: چرا در مسجد برکنده ای؟ گفت: درخانه ی من دزديده اند، وخدا دزد در را می شناسد. دزد را به من بسپارد و دَرِ خانه ی خود باز ستاند."

درزمان مبارک حضرت رسول، کفار را می گفتند که: "درويشان را طعام دهيد." ايشان می گفتند که: "درويشان، بند گان خدايند. اگر خدا خواستی ايشان را طعام دادی. چون او نمی دهد ما چرا دهيم."

"زنی شوهر را گفت ای قلتبان، ای بينوا. شوهر گفت خدای را شکر، که مرا دراين ميان گناهی نباشد. اولی از تو است و دومی ازخدا."

"اعرابی به حج رفت. درطواف، دستارش بربودند. گفت: خدايا يکبار که به خانه ی تو آمدم، فرمودی که دستارم بربودند. اگر يک بار ديگر مرا دراينجا ببينی بفرمای تا دندانهايم را بشکنند."

 "زرتشتی را گفتند تفسير انا لله وانا عليه راجعون چه می باشد؟ گفت تفسيرآن ندانم، اما نيک دانم که درمهمانی وعروسی ومجلس انس اش نگويند."

" حجی به خريدن خر به بازارمی رفت. مردی گفتش "به کجامی روی؟" گفت "به بازار می روم تا خری بخرم." گفت "بگوانشاءالله." گفت "چه جای انشاءالله باشد؟ خردربازاراست وزردرکيسه من.""چون به بازار رفت زرش بدزديند. در راه بازگشت، مرد پرسيد: ازکجا می آيی؟ گفت از بازار می آيم. انشاءالله خری نخريدم، انشاء الله. زيان ديده و بی زر به خانه می روم، انشاءالله."

 با دخل و تصرف از  منوچهر محجوبی