عيد مبعث- حضرت آقای حاج دكتر نورعلى تابنده مجذوبعلیشاه

Image پيغمبر در اوّل فقط خودش و چند نفر از نزديكان مى‏دانستند كه پيامبر است. نماز قبلاً مدّت‏ها دو ركعت بود. نمازى كه حضرت مى‏خواند فقط خديجه و على پشت سرش بودند. مى‏رفتند به مسجدالحرام جلوى كعبه نماز مى‏خواندند. مدّت‏ها فقط همين بود تا اينكه خداوند تدريجاً قدرتى به پيغمبر داد. 

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم‏

 عيد سعيد مبعث را به همه مسلمين جهان به‏خصوص شيعيان و بالاخصّ فقرا، مخصوصاً فقراى حاضر در اين جلسه و آنهايى كه اين سخنان را مى‏شنوند، تبريك مى‏گويم.

 اين عيدى است كه خداوند با آوردن آن بر ما منّت گذاشت. خداوند با اين همه نعماتى كه داده، ما را آفريده، هستى بخشيده، بر ما منّت نگذاشته و حتّى وقتى مى‏خواهد مؤمنان را تشويق كند، مى‏گويد: جان و مالتان را مى‏خرم و در مقابل به شما بهشت را مى‏دهم.(2) وقتى مى‏خواهد بگويد انفاق كنيد، مى‏گويد: كيست كه به من قرض بدهد؟(3) با اينكه مالك همه چيز است. امّا با اين همه بزرگوارى چند چيز را بر ما منّت گذاشته است: يكى از آنها ايمان و هدايت(4) است و ديگر اينكه مى‏فرمايد: لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى المؤمنينَ اذْ بَعَثَ فيهِم رَسولاً مِنْ انفُسِهم يَتْلوا عَلَيهم آياتِه و يُزَكّيهم و يُعَلِّمُهُم الكتابَ و الحكمةَ،(5) خدا منّت بر شما مى‏گذارد كه از بين خودشان كسى را برمى‏انگيزد تا آياتش را براى آنها بخواند و براى اينكه آنها را تربيت و پاك كند و به آنها كتاب الهى و حكمت بياموزد.

 اين كه برمى‏گزيند، همين بعثت است. پس به اين گزينش، خيلى اهميّت مى‏دهيم و بايد بدهيم براى اينكه خدا بر ما منّت گذاشته است. اگر هم ما قدرش را ندانيم، خداوند وقتى منّت مى‏گذارد بر ما معلوم مى‏شود كه خيلى چيز با ارزشى است. نقص از ماست كه متوجّه نمى‏شويم، اين است كه عيد مبعث يا بعثت رسول اكرم را باز هم به همه تبريك مى‏گويم.

 لغت بعثت و بعث و مبعث در موارد مختلفى به‏كار برده شده است. مثلاً در مورد از خواب بيدارشدن هم در بعضى موارد بعثت مى‏گويند: لَكَ الحمدُ ان بَعَثْتنى مِنْ مَرقَدى وَ لَوْ شِتْتَ جَعَلْتَهُ سَرمداً. البتّه اين در مورد روز قيامت هم مصداق دارد ولى در مورد صبح هم كه از خواب بيدار مى‏شويم، ما را از مرقدمان به‏اصطلاح، برانگيخته (بعث) است. راجع به فرستادن نماينده‏اى يا مأموريت دادن به نماينده‏اى هم اسمش را بعثت گفته‏اند. كمااينكه بعثت رسول مى‏گوييم. بعثت دلالت‏هاى معنوى متعدّدى دارد و چه‏بسا منظور خداوند تمامِ آن معانى است.

 يكى از معانى بعثت، برانگيخته شدن در روز قيامت است. خداوند مرده را زنده مى‏كند. بنابراين زنده كردن مرده يك برانگيختگى است، يك بعثت است. پيغمبر را خداوند برانگيخت. براى كى؟ براى ما. چرا؟ براى اينكه ما را از خواب غفلت، از آنچه مرگ انسانيّت است، نجات بدهد. به ما روح انسانيّت يعنى درواقع روح الهى بدمد. يا اَيّها الّذينَ آمَنوا اسْتَجيبوا لِلّه و لِلرَّسول اِذا دَعاكُمُ لِما يُحييكُم وَاعلَموا اَنَّ اللَّهَ يَحولُ بَينَ المَرءِ و قَلبِهْ(6): اى مؤمنين وقتى خداوند و پيغمبرش شما را مى‏خواند به سمت امرى كه شما را زنده مى‏كند (لِما يُحييكُم) اجابت كنيد و دنبالش برويد…. تمام دستورات پيغمبر، تمام دستورات اسلامى، ما را زنده مى‏كند و جان مى‏دهد. پس آمدن آن كسى كه ما را زنده مى‏كند و از مرگ بيرون مى‏آورد، خودش بعثت است. بنابراين به يك معنا اين بعثت انشاءاللَّه بعثت ما باشد يعنى خداوند ما را از مردگى نجات بدهد و زنده كرده باشد.

 در عربستان آن روز، هيچ بارقه‏اى از آنچه امروز علم، فرهنگ و تمدن مى‏گويند نبود. ولى پيغمبرى كه از آن محيط ظاهر شد تمام جهان را گرفت، مثل چترى كه از يك كوير بى‏آب و علف بر تمام جهان سايه انداخت. فرقى كه در اينجا بين فلاسفه و نوابغ با پيغمبران ديده مى‏شود اين است كه نوابغ، علما، در محيطى به‏وجود مى‏آيند كه سابقه تعليم و تربيت دارد. مثل يونانِ قديم كه مركز تمدّن و مركز فلسفه و هنر بود يا ايران قديم. ولى مابقى جاها در جهل و فساد غوطه‏ور بودند. پيغمبران در محيطى برانگيخته شدند كه ظاهراً هيچ تناسبى با مولِدشان نداشت. از همان اوّل چنين بوده است، مثلاً نوح (ع) در محيطى رشد كرد كه مسخره‏اش مى‏كردند. چندين بار كتكش زدند، نزديك بود كه جانش را از دست بدهد ولى خداوند مقدّر كرده بود كه بماند. موسى (ع) در سرزمين بنى‏اسرائيلِ آن روز ظهور كرد. البتّه مدّتى در محيط دربارى بودو بعد برگشت. وقتى كه وارد زندگى ساده چوپانى شد، آن وقت خدا او را برانگيخت. عيسى(ع) همين جور. پيغمبر ما هم چنين بود. از محيطى و زمانه‏اى برخاست كه ظاهر آن با ظواهر اسلام به هيچ‏نحو متناسب درنمى‏آمد. به اين معنى كه كشورهايى كه در دورتادور محيط عربستان بودند، مثلاً  كشور ايران آن روز، در فساد بودند.

 كشور ايران رژيمش رژيم سلطنتى ساسانيان بود كه پادشاهانش خودشان را خدا يا اقلاً فرزند خدا مى‏دانستند. در محيط جامعه درجه‏بندى بود. چهار گروه بود كه هيچ گروهى حق نداشت از مزاياى گروه ديگر استفاده كند. سواد يادگرفتن فقط مخصوص موبدان و بالادستان بود كه اگر مى‏خواستند ياد مى‏دادند وگرنه كه نه. در اين طرف در عربستان همه بى‏سواد بودند. در تمام مكّه مى‏گويند هفت يا هفده نفر بودند كه سواد خواندن و نوشتن داشتند. در آن محيط كه مردم حق خودشان نمى‏دانستند كه تقاضاى سوادآموزى كنند، در آن محيط كه به قول خودشان، مردم عربِ باديه‏نشين و عرب بيابان‏گرد بودند، دستورى آمد كه: طلبُ العلمْ فَريضةٌ عَلى‏ كُلِّ مُسلِم؛ هر مسلمانى بايد دنبال علم و دانش برود. چقدر تفاوت بين اينها است؟ آنجا كسى خودش را همچون خدا مى‏دانست، ولى در اينجا كسى آمد و گفت: لااله الّا اللَّه؛ جز اللَّه خدايى نيست. وقتى به خودش خيلى توجّه مى‏كرد، مى‏فرمود: اَنا بشرٌ مِثلكم،(7) من هم بشرى هستم مثل شما.

 در امپراطورى رمِ آن وقت همين وضعيّت از لحاظ حكومتى بود. از لحاظ مسيحيّت هم كشيش‏ها خودشان را حاكم بر همه سرنوشت مردم مى‏دانستند. ولى در اين طرف، درست است كه جانشين پيغمبر على(ع) بود ولى شايد خداوند مصلحت دانست كه مسلمانان خودشان خليفه را انتخاب كردند. در خود عربستان هم قبايل هميشه با هم در حال جنگ بودند. قبيله يك واحد اجتماعى بود كه بالاتر از فرد بود. يعنى اگر فردى از يك قبيله مورد ستم واقع مى‏شد، تمام قبيله خون‏خواهش بودند و برايشان فرق نمى‏كرد كه مثلاً چون يك نفر از افراد قبيله كشته شده فقط قاتل را پيدا و قصاص كنند. لذا به هر يك از افراد آن قبيله قاتل كه دسترسى داشتند مجازاتشان مى‏كردند. امّا پيامبر به اين مردم فرمود: وَ لَكُم فِى القصاصِ حياةٌ،(8) در قصاص حيات داريد و افزود: كُتِبَ عليكُمُ القِصاصُ فِى القتلى‏ الحُرُّ بِالحُرِّ2…، در قتل حق قصاص داريد يك نفر آزاد به يك نفر…. امّا بعد مى‏فرمايد: فَمَن عُفِىَ لَه مِنْ اَخيه شى‏ءٌ3…، كسى كه از برادرش عفو كند، يعنى حقش را ببخشد، اين رحمتى است و خداوند به او كرم مى‏كند. اين با آن روحيّه عرب سازگار نيست. اين است آن تفاوت‏هايى كه نبوّت پيغمبرى با نبوغ و حكمت انسانى دارد.

 اصلاً قبل از بعثت درواقع قوانينى در عربستان نبود كه ما بخواهيم قوانين اسلامى را با آن مقرّرات مقايسه كنيم، چه مقرّرات فردى چه مقرّرات اجتماعى. ولى اگر قوانين اسلامى را با مقرّرات اخلاقىِ فردى يا با مقرّرات اجتماعى كه علماى اخلاق نوشتند، مقايسه كنيم عظمت آن فهميده مى‏شود. با همه حملاتى كه در اين هزار و چند صد سال به اسلام كرده و باز هم خواهند كرد، مع‏ذلك اسلام روزبه‏روز در توسعه و عظمت است. هر لطمه‏اى هم بخواهند بزنند، هر حمله‏اى هم كه به اسلام و به مسلمين بكنند، اين به‏منزله همان مثال چكش است كه بر آهن كوبيده مى‏شود و خاصيّتش اين است كه آهن محكم‏تر مى‏شود. آنقدر آهن محكم‏تر مى‏شود كه دسته چكش را مى‏شكند.

 پيغمبر در چنين محيطى به‏دنيا آمد و در چنين محيطى پرورش يافت. پرورشش مقدّر الهى بود كه ابتدا به‏دست جدّش عبدالمطّلب كه موحّد و خداشناس بود باشد. بعد از عبدالمطّلب تحت تربيت عمويش ابوطالب بود كه او هم موحّد و خداشناس و بلكه به عقيده بزرگان تصوّف كه در هر دوره انسان كاملى بايد باشد، ابوطالب سلفِ پيغمبر در امر هدايت بود. او به پيغمبر اجازه داد و پيغمبر را به شاگردى قبول كرد و بعد پيامبر به مقامى رسيد كه ابوطالب خودش شاگرد پيغمبر شد.

 وقتى كه هنوز بعثت رخ نداده بود و محمّد را به‏عنوان نبوّت نمى‏شناختند، او را به‏عنوان امين مى‏شناختند: "محمّد امين". كسى كه مورداعتماد و حلّ هرگونه اختلاف بود كمااينكه وقتى بناى خانه كعبه را مى‏خواستند تعمير كنند، چهار تا سِمَت در خدمت خانه كعبه بود كه هر كدامش را يكى از رؤساى قبايل قريش تصدّى داشتند. وقتى مى‏خواستند حجرالاسود را نصب كنند، هر كدام از اينها مى‏گفتند من بايد سنگ را بردارم. هيچ كدام توافق نكردند بالاخره قرار بر اين شد كه هرچه محمّد امين بگويد انجام دهند. وقتى پيغمبر وارد مسجد شدند، از ايشان پرسيدند. حضرت عباى خود را روى زمين انداختند و سنگ را روى آن گذاشتند. گفتند هر كدام از شما چهار قبيله يك گوشه عبا را بگيريد و برداريد و بياوريد اينجا. وقتى آنجا بردند خود پيغمبر سنگ را برداشتند و نصب كردند.

 خوب اين اعتمادى بود كه به بى‏طرفى و بزرگوارى پيغمبر حتّى قبل از بعثت هم داشتند. يا مسأله حِلف‏الفضول كه قدمى بود كه در راه صدق در آن ايّام جاهليّت به‏نفع مردم برداشته شد. قَسَم يك عدّه از آنهايى كه شايد راهى در دل به خدا داشتند و با هم نشستند و هم قسم شدند كه مظلومان را كمك كنند. اين را حلف‏الفضول مى‏گفتند. پيغمبر هم به اين حلف‏الفضول پيوست و هميشه از آن تجليل مى‏كرد.

 خوب در همان ايّام معلوم بود كه پيغمبر ارتباطى با مبانى عاليه‏اى دارد. در غالب اوقات، چه ماه رمضان و چه ايّام ديگر، حضرت به غار حرا تشريف مى‏برد و آنجا روزه مى‏گرفت و عبادت مى‏كرد. و حضرت خديجه با كمال بزرگوارى در خدمت حضرت بود و تأييد و تشويق مى‏كرد و هرگز موجب ناراحتى ايشان را فراهم نكرد. تكّيه حضرت كه قريش اذيّتش مى‏كردند به خديجه و ابوطالب بود. چون ابوطالب از لحاظ اهميّت و احترامى كه داشت جانشين عبدالمطّلب بود. خديجه هم از خاندان محترمى بود و خودش را هم مى‏شناختند، اين است كه كمتر مزاحم مى‏شدند.

 امّا بعثت چگونه بود؟ بعثت يعنى وقتى كه پيغمبر مأمور به بيان آن حقايقى شد كه در دلش بود. همه پيغمبران از اوّل عمرشان موحّد و خداجو بودند. پيغمبر هم همين‏جور خداجو بود تا بعد از آن بارى كه از غار حرا پايين تشريف مى‏آورد، خود پيغمبر بعداً فرمود كه ديدم جبرئيل آمد و به من گفت: "اقرأ" (بخوان). من گفتم خواندن بلد نيستم، دو مرتبه گلوى مرا فشار داد و گفت: "اقرأ"، باز همين را گفتم. مرتبه سوم فشار داد و گفت: بنا به امر الهى: اقرأ باسم ربِّكَ الّذى خَلَقْ، خَلَق الانسانَ مِن عَلق، اِقرأ و ربُّك الاكرم، الّذى عَلَّمَ بِالقَلَم، عَلَّمَ الانسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ(9)؛ بخوان به‏نام خداوندى كه بشر را خلق كرد، او را از عَلَق آفريد، بخوان به‏نام پروردگار بزرگوارت كه با قلم تعليم داد و آنچه را كه انسان نمى‏دانست به او ياد داد. به بشر علم داد و او را با قلم آشنا كرد كه انتقال علم است؛ يعنى هم خودش علم بياموزد، هم آن را انتقال بدهد.

 پيغمبر ما شروع كار رسالتش يا به‏اصطلاح امروزى، شعار اوّليه‏اش اين بود، كما اينكه حضرت موسى شعار اوّليه‏اش در وحى‏اى بود كه خداوند به او فرمود: اَنا اَخْتَرتُك… وَ اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكرى(10) من تو را براى خودم برگزيدم و تو نماز را براى ياد من بپادار. شايد اين حُكم براى بنى‏اسرائيل بود كه دستور داده شد نماز را براى كارهاى دنيايى نخوان، نماز را براى ياد من بخوان. دستورى كه به پيغمبر ما داده شد اين است كه برو جلو، خودت مى‏فهمى كه نماز را بايد به ياد من بخوانى. عَلَّمَ الانسانَ بالقلمْ، خداوند انسان را علم داد، يعنى كم‏كم خود مى‏فهمى. آن وقت، آن ملّت، آن اسلام كودك بود كه به او گفتند چه بكن. ولى اين دفعه گفتند برو جلو خودت مى‏فهمى. بعد پيغمبر فرمودند كه آمدم پايين، در پايين كوه يا در جايى ديگر باز فرشته را ديدم. به او نگاه كردم و به‏صورت انسانى ديدمش كه يك پايش اين طرف افق و پاى ديگرش آن طرف افق بود. به هرجا هم نگاه مى‏كردم او را مى‏ديدم.

 به هر جا بنگرم كوه و در و دشت‏

نشان از قامت رعنا تو بينم‏

 به هر جا نگاه مى‏كردم او را مى‏ديدم. اين كمال سلوك پيغمبر بود، محو بود. البتّه نه در جبرئيل بلكه در ارباب جبرئيل. جبرئيل يك بار ديگر هم به‏صورت انسان براى پيامبر متمثّل شد و آن يادآورى واقعه در پيشگاه حضرت مريم بود. پيغمبر فرمود كه من ترسيدم، نگران شدم. حضرت آمدند منزل، عرق كرده بودند. خودشان را پيچيدند در چيزى كه آيه ديگرى نازل شد: يا ايّها المُدَثّر قُمْ فَانْذِر؛(11) اى كسى كه خود را پوشانده‏اى، برخيز و اندرز بده.

 حالا آيات اوّليه نازل شده سوره مزمّل يا مدثّر يا سوره حمد بوده، اختلاف‏نظر است ولى فرق نمى‏كند. اين واقعه در 27 رجب بود يعنى امروز كه روز مبعث است. البتّه بعضى‏ها مى‏گويند چون در يك آيه آمده: اِنّا اَنْزلناه فِى ليلةِ القدر، پس همه قرآن در يك شب نازل شد و در آيه ديگر آمده شهرُ رمضان، اَ لّذى اُنزِلَ فيه‏القرآن(12): ماه رمضان كه قرآن در آن نازل شد. اينها با هم منافاتى ندارند چون بنا به‏تعبيرات عرفانى قرآن يك‏بار به‏صورت جملگى بر قلب پيغمبر نازل شد و اين در ماه رمضان بود. اُنزِلَ فيه‏القرآن، دالّ‏بر انزال است يعنى يك‏باره نازل شد. بعد به‏تدريج در هر موردى و به‏اصطلاح شأن نزولى آيات جديدى آمد. اين مثل اين است كه فرضاً كوششى مى‏شود و مى‏خواهند يك سازمانى يا شركتى يا حكومتى تشكيل بدهند. براى اين‏كار كلّياتى در ذهن همه هست كه مى‏گويند بايد اين‏جور باشد. بعد يك نفر، دو نفر مأمور مى‏شوند كه اساسنامه را بنويسند. اصل آن چيزى است كه در فكر همه هست و مشترك است كه يك‏باره نازل مى‏شود. قرآن هم به‏همين ترتيب يك‏باره در ماه رمضان بر پيغمبر نازل شد و اساسش اين است كه لااله‏الّااللَّه. خوب طبعاً  كسى كه اين عبارت را بگويد به نبوّت پيغمبر ايمان دارد و مى‏گويد محمّداً رسول‏اللَّه و بعد معاد يا برگشت به‏سوىِ خدا را قبول دارد.

 اينها اساس اوّليه اسلام است كه همه احكام قرآن با اينها منطبق است. اين روح اوّليه قرآن است. اثر بعثت را هنوز كه هنوز است در جهان مى‏بينيم. آثارى كه اين واقعه در بشريّت داشته است تا آخر روز قيامت هم ادامه خواهد داشت.

 پيغمبر در اوّل فقط خودش و چند نفر از نزديكان مى‏دانستند كه پيامبر است. نماز قبلاً مدّت‏ها دو ركعت بود. نمازى كه حضرت مى‏خواند فقط خديجه و على پشت سرش بودند. مى‏رفتند به مسجدالحرام جلوى كعبه نماز مى‏خواندند. مدّت‏ها فقط همين بود تا اينكه خداوند تدريجاً قدرتى به پيغمبر داد. خداوند هم اِبا دارد از اينكه امور را جز به اسباب خودش انجام بدهد: اِنَّ اللَّهَ اَبى اَنْ يَجْرى الامورَ اِلّا بِاَسْبابِها. البتّه گاهى ممكن است خلاف اين باشد چنان‏كه براى موسى عصا كار اژدها را كرد يا اينكه نيل را شكافت. ولى اين به‏ندرت است و هر كارى خداوند بخواهد بكند به‏وسيله اسبابى كه خودش آفريده است، مى‏كند.

 خوب به‏طور طبيعى اوّل پيغمبر از وضعيّت خود در ميان مردم مكّه خيلى ناراحت بود. يك تنه بايد در تمام مكّه بگويد كه اين بتها چيست كه مى‏پرستيد؟ اينها سنگ است، همان‏كارى كه حضرت ابراهيم هم مى‏خواست بكند كه در آتش انداختنش. خداوند تدريجاً او را محكم كرد. در يك آيه قرآن آمده كه خطاب به پيامبر مى‏گويند: كافران مى‏پرسند كه چرا قرآن يك‏باره به تو نازل نشد؟ خداوند مى‏فرمايد: قرآن را كم‏كم برايت فرستاديم كه قلب تو را محكم كنيم.(13) يعنى تدريجاً اين بار سنگين را به عهده‏ات گذاشتيم. تا اينكه پيامبر به‏درجه‏اى رسيد كه خداوند فرمود: و اَنذِرَ عَشيرتِكَ الاَقربين،(14) قوم و خويش‏هاى خودت را انذار كن، بترسان.

 اينها همه دنباله بعثت است. بعثت را از لحاظ شخصى بگيريم همان اوّلى است كه پيغمبر برانگيخته شد. امّا اگر از لحاظ ما امّت بگيريم اينها مراحل بعثت است. در اينجا پيغمبر مبعوث شد بر قوم و خويش‏هايش. از اين‏رو قوم و خويش‏ها را دعوت كرد به غذايى كه ظاهراً كم به‏نظر مى‏رسيد ولى مهمانان كه تقريباً 40 نفر بودند خوردند و زياد هم آمد. روز اوّل گويا مجال نشد. روز دوم و روز سوم پيغمبر فرمود: هر كه به من ايمان بياورد، هر كه با من به اسلام بيعت كند، جانشين و وصى من است. امّا هر چند بار فقط على(ع) بلند شد و عرض كرد: من در خدمتم. از اينجا ديگر دعوت پيامبر آشكار شد. پيغمبر گفت كه شما مرا راستگو مى‏دانيد؟ همه گفتند: بلى. فرمود: اگر من بگويم پشت اين كوه‏هايى كه دور مكّه را در برگرفته، قشونى هست كه مى‏خواهد شما را قتل و غارت كند، باور مى‏كنيد؟ گفتند: بله. گفت: پس من به شما خبر مى‏دهم كه يك روز محاسبه در كمين شما است. از آن روز حساب بترسيد و به خداوند ايمان بياوريد. همه حضرت را مسخره كردند. ولى به‏تدريج چند نفرى ايمان آوردند. ابوبكر، عثمان و چند نفر ديگرى ايمان آوردند. ولى باز هم اذيّت مى‏كردند. پيغمبر به‏طائف تشريف بردند. در آن زمان سه شهر مدينه و مكّه و طائف در عربستان اهميّتى داشت. جاهاى ديگر همه قبيله‏اى بودند. حضرت رفتند به طائف و بعثت خودشان را به آنها اعلام كردند. ولى آنها هم حضرت را بيرون كردند و حتّى بچّه‏ها را وادار كردند كه به حضرت سنگ بزنند و پاى ايشان زخمى شد و فقط يك نفر كه غلامى مسيحى بود خدمت حضرت آمد و مسلمان شد.

 در آن زمان دعوت منحصر به همان محيط مكّه بود تا خداوند مجدّداً فرمود: و ما اَرسلناكَ اِلّا كافّةً لِلنّاسْ بشيراً و نذيراً(15)، تو را براى تمام مردم جهان به‏عنوان بشارت و انذار فرستاديم. از اينجا پيغمبر بعثت را آشكار فرمود. به اين ترتيب كه نامه‏هايى مرقوم فرمودند به پادشاهان وقت: يكى به حبشه، يكى به روم و يكى به ايران قديم. آنها را به اسلام دعوت كردند و گفتند اگر اسلام بياوريد و دستورات اسلام را رعايت كنيد ما به شما كارى نداريم، فقط مى‏خواهيم اسلام بياوريد. از اينجا ديگر اسلام آشكار شد.

 بعثت درواقع از لحاظ خود حضرت همان لحظه‏اى بود كه وحى آمد يعنى جبرئيل آمد. از لحاظ ما مردم اگر بعثت را به آن معنا بگيريم كه مرده زنده مى‏شود، آن وقتى است كه ما كه از لحاظ انسانيّت مرده‏ايم زنده بشويم. آن وقت براى ما بعثت است. بنابراين ما به تيمّنِ اين روز كه بعثتِ اوّليه پيغمبر، بعثتِ شخصى پيغمبر است، و مى‏شود گفت عيد تولّد معنوى ما هم هست، از خدا مى‏خواهيم كه ما را هم برانگيزد. ما را هم از اين مرگ، مرگِ معنوى نجات بدهد. انشاءاللَّه‏

 

پا نوشتها:

1) متن بيانات جناب آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده (مجذوب‏عليشاه) در حسينيه اميرسليمانى تهران در تاريخ 23 مهر 1380 (27 رجب 1422) به مناسبت عيد مبعث رسول‏اكرم.

(2سوره توبه، آيه 111: انَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ المُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ و أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.

3) سوره بقره، آيه 245: مَنْ ذا الَّذى‏ يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً.

4) سوره حجرات، آيه 17: اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ اَنْ هَديكُمْ لِلْايمانِ (خدا بدان سبب كه شما را به ايمان راه نموده است بر شما منّت مى‏نهد).

5) سوره آل عمران، آيه 164.

6) سوره انفال، آيه 24.

7) سوره فصّلت، آيه 6.

8) سوره بقره، آيات 178 و 179.

9) سوره علق، آيات 1 تا 5.

10) سوره طه، آيات 13 و 14.

11) سوره مدثّر، آيات 1 و 2.

12) سوره بقره، آيه 185.

13) سوره فرقان، آيه 32: و قال الّذين كَفروا لو لا نُزِّلَ عليه القرانُ جملةً واحدِةً كذلك لِنُثَبّتَ به فؤادكَ و رَتّلناهُ ترتيلاً.

14) سوره شعرا، آيه 26.

15) سوره سبا، آيه 28