مجلس صبح شنبه ۱۱-۱۱-۹۳ (تجسم خدا در حکایت موسی و شبان – گذار از بت پرستی – خلوص نیت – القاء عقاید – کتاب مثنوی-خانم‌ها)

006

بِسْمِ‌اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

در مثنوی داستانی است، یعنی مثنوی داستان‌هایش بسیار جالب و آموزنده است برای همه‌ی درجات روانی. می‌گوید:

دید موسی یک شبانی را به راه / کو همی گفت ‌ای خدا و ‌ای الا
تو کجایی تا شـــوم من چاکرت / چارقـت دوزم کنم شـانه سرت

و الی آخر. البته به تناسب زمان آن‌وقت. یک قدری هم این داستان صحیح است، چون مردم غالباً در آن ایام خدا را مثل خودشان وجود مادی حساب می‌کردند که این موجود مثل خود ما  این احتیاجات را داشت، این موجود نیز این احتیاجات را داشت. این فکر اولیه‌ی اکثریت بشر بود. در این داستان موسی و شبان، شبان با خودش مناجات می‌کرد، منتها مناجاتش چطور بود. اول دلش الهی بود، ولی الهی را که می‌پرستید می‌خواست یک‌جایی باشد. از او می‌پرسید تو کجایی تا شوم من چاکرت. البته ما هم گاهی این حرف را می‌زنیم. می‌گوییم خدایا تو کجایی؟ یعنی بس که از ظلم دشمنان خدا ناراحت هستیم خدا را صدا می‌زنیم در دل و می‌گوییم تو کجایی؟ ولی دیگر دنباله‌اش را نمی‌گیریم، آن شبان گفت که تو کجایی تا شوم من چاکرت و نوکرت باشم، اجازه بده سرت را بجورم و شانه کنم. این چون در ذهن خودش، خدایش یک انسانی بود با تمام خصوصیات بعدی. این فکر اولیه‌ی بشر بود. کم‌کمک ترقی کرد تا پیغمبران و پیغمبر آخر زمان، پیغمبر ما. دیده‌اید کسی که آن‌قدر کم فهم باشد که یک مجسمه‌ای را خودش بسازد و بعد آن مجسمه را عبادت کند. ما هم داریم مجسمه به‌عنوان آثار باستانی و احترامش هم می‌کنیم، ولی پرستش دیگر در بشر امروزی که تکامل فکری‌اش به آن‌جا رسیده که خدا را مجسم نکند. آنهایی که معتقد به خدا هستند نمی‌گویند که خدا کجاست؟ و خدا مجسمه است! آن زمان اقتضا داشت، مکالمه‌ی موسی و شبان درواقع یک مرحله‌ای از تکامل بشریت بود که بشر در اثر راهنمایی‌های کسانی مثل موسی یعنی پیغمبران، یعنی مرشدان روشن می‌شوند، می‌فهمند که خدا در مجسمه نیست. این در ذهن ما این‌قدر عجیب است که نمی‌توانیم باور کنیم که یک نفر، مثلاً مجسمه‌ساز مجسمه‌ای بسازد و بگوید این خداست. این یک مرحله‌ی تکامل الهی بود، تکامل بشری بود که خداوند ما را در آن تکامل داد.‌‌ همان‌طور که گفتیم. مانند یک فرد بشر، جامعه‌ی بشری نیز به دنیا می‌آید طفل است کودک است کم کم ترقی می‌کند تا بزرگ شود. دنباله‌اش همین‌طور این شبان می‌گفت وقتی شب بخواهی بخوابی من برایت رختخواب می‌اندازم و صبح هم رختخوابت را جمع می‌کنم. خلاصه مثل یک نوکر خودش را حساب می‌کند. ما نوکر خدا نیستیم، از نوکر بالاتریم، یعنی عبدیم، بنده‌ایم، نوکر وقتی بود که یک کسی خودش را حساب می‌کرد و او را هم جداگانه حساب می‌کرد و می‌گفت من بنده‌ی اویم، ولی حالا ما به این درک رسیدیم که بشر مستقل وجود ندارد جز اینکه خداوند. البته ما به چنین مرحله‌ای نرسیده‌ایم، اما در دروازه‌ی چنین عقیده‌ای قرار داریم. موسی گفت و او رفت، بعد به موسی وحی شد که تو برای وصل کردن آمدی/ نی برای فصل کردن آمدی/ بنده‌ی خاص مرا کردی جدا. به موسی خطاب شد که چرا بنده‌ای را که از روی خلوص نیت (نیایش) می‌کرد جدایش کردی موسی دوید در بیابان پیدایش کرد و گفت هیچ آدابی و ترتیبی مجوی/ هر چه می‌خواهد دل تنگت بگوی. اینجا چیزی است که در این تکامل بشریت که ما معتقدیم، یعنی بشر، جامعه‌ی بشری ترقی کرده و از فکر خدای مصنوعی به خدایی که وجود و توجه دیگری دارد توجه کرده؛ ولی در این فاصله کسی قربانی نباید شود. برای همین خداوند به موسی می‌گوید که تو باید وصل کنی نه اینکه فصل کنی. یعنی قبل از اینکه این بنده را از ما جدا کنی و فکر غلطش را نشان دهی، فکر صحیح جلویش بگذار، موسی دوید جلوی او و گفت هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو.

گفت موسی دلم سوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی. شبان وقتی فهمید که خداوند این چیز‌ها را ندارد، خواب ندارد، بیداری ندارد، نیاز ندارد و او این‌گونه با خدا حرف می‌زده، خیلی ترسید و خیلی گرفتار شد، گفت موسی وز پشیمانی تو جانم سوختی. این خواسته در این داستان از یک طرف نشان می‌دهد که جامعه‌ی بشری از این مرحله‌ی بت‌پرستی، بتی که خودش ساخته که بپرستد، از این مرحله باید رد شود و این رد شدن به واسطه‌ی تذکر یک روشن‌بین است، یک پیشروی است، یک  پیغمبری است، ولی در این فاصله نباید از خلوص نیت و احیاناً اشتباهاتی که خلوص نیت می‌کند، کسی صدمه ببیند. باید آن خلوص نیتش را خودش برگرداند به علم جدید و فهمی که جدیداً پیدا کرده به این طریق مثنوی هم برای داستان‌های مختلفی که گفته، صفات خدا را روشن کرده؛ بنابراین داستان‌های مثنوی را که می‌خوانید باید با دقت بخوانید. چون مثنوی درواقع بیشتر شرح آیات قرآن است. می‌گوید:

[من نمی‌گویم که آن عالی جناب هست پیغمبر، ولی دارد کتاب]
مـثــنــوی او چــو قــرآن مــــدل هـــادی جمعی و جمعی را مذل

بعضی‌ها را گمراه می‌کند بعضی‌ها را (هدایت) به این داستان اگر دقت کنید هم تکامل جامعه‌ی بشری را از این حیث خواسته روشن کند و هم خلوص نیت را خواسته تعریف کند و هم این‌که خلوص نیت بیشتر از اصل مطلب مورد توجه خداوند است. خداوند اگر شما نماز مغرب را که سه رکعتی می‌خوانید اگر بر فرض اشتباه کردید و چهار رکعتی خواندید، گردن‌تان را نمی‌زند و بگوید من نمی‌خواهم فقط می‌خواهد بگوید اگر اشتباهی می‌کنید و حرف نا‌روایی مثل این چوپان می‌زنید، از خلوص نیت باشد، عمداً نگویید. به همین جهت هم در یک داستان دیگری می‌گوید این چنین چوپانی حق ندارد عقایدش را به دیگران تلقین کند. چون در خود عقایدش خلوص نیتش از دل خودش است. در این عقایدش اگر باعث شود کسی چیزی یاد بگیرد در این عقایدش مسئول می‌شود. بنابراین گفته شده کسی باید عقیده‌ی دیگری را تصحیح کند یا مطالبش را بجا بگوید که خودش بداند عقایدش درست است. یعنی مجاز باشد. مطلبی را که من گفتم و خواهش کردم که چندین بار حتماً بخوانید برای این است که تمام آداب و دستورات و اعتقادات فقر را منعکس کرده و بعضی‌ها هم که امروز خیلی نادر هستند، کسی می‌گوید که مولوی اصلاً شیعه نبوده! مسلمان نبوده! از روی همان عنادی است که با ما دارند، با درویشی دارند، منعکس می‌شود در مولوی. حال آنکه کتاب او واقعاً جامعی است که شاید الان در تمام دنیا گفته می‌شود. روزنامه‌ای نوشته بود در شهرهای امریکا ۵۰۰ جلسه درس مثنوی هست. در شهر ما این را چرا خود ما نداریم. حالا من تک‌تک بعضی داستان‌هایش را می‌گویم. داستان‌هایش چون هم مطالب را به همین طریق اگر دقت کنیم بیان کرده و هم داستان شنیدنش آسان‌تر است تا مطالب خیلی سنگین عرفان. ان‌شاالله موفق باشید.