مجلس صبح شنبه ۲۴-۸-۹۳ (شأن نزول آیات قرآن – آقایان)

006

بِسْمِ‌اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

یادم بود راجع به این مطلب باید صحبت کنیم. در مورد تواریخ می‌گویند، پغمبرش را متوجه کرده که از این غفلت، غفلتی نکند. خدا به پیغمبرش یادآوری می‌کند که غفلتی نکند. برای آن غفلت مجازات تعیین می‌کند. نه برای پیغمبر، برای آن غفلت. که چرا بسم‌الله نگفتی؟ چرا ان‌شاءالله نگفتی؟ ماشاءالله نگفتی؟ از یک طرف می‌بینیم اشعار مولوی یا خیلی چیزهایش بسم‌الله ندارد، بعد خودش هم توضیح می‌دهد.

تـرک استثنــا مــرادم قــسْوتی اســت  /  نِی همین گویم که عارض حالتی است

ظاهراً این‌ها با هم تفاوت دارند، بلکه مخالف هم‌اند. مولوی که در اول برخوردش، یکی از جهات برخوردش را می‌گویند سوار مرکوبش بود، جلوی اسب یا قاطرش را درویش ژولیده‌ای گرفت و گفت: مولانا! بگو ببینم بایزید بسطامی بالاتر بود یا پیغمبر؟ مولوی با عصبانیت جواب داد این حرف‌ها چیست؟ بایزید و این‌ها کجا و پیغمبر کجا! گفت پس چرا پیغمبر می‌گوید: مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ؛ ما قَدْر تو را نشناختیم، ولی بایزید بسطامی می‌گوید: سبحانی ما اعظم شأنی؛ من پاکم، بالاتری از منی نیست. مولوی منقلب شد، که [حقیقت] چیست و رفت. البته جوابش را هم گفت. گفت این است که بایزید بسطامی در کناره‌ی دریایی است، آب تا سینه‌اش آمده، ولی پیغمبر در وسط دریایی است که هر چقدر پایین برود باز هم آب دارد، در عمق است.

به نظرم در سوره‌ی کهف است. سه داستان در سوره‌ی کهف است. یکی اصحاب کهف، یکی موسی و خضر، یکی هم ذوالقرنین. البته من در یک جلسه‌ای خیلی مفصل گفتم. این‌ها را به صورت محرمانه علمای مسیحی و یهودی نگه داشته بودند. چون علمای یهودی و مسیحی در عربستان نزد مردمی که سطح پایین فکری در عربستان داشتند، خداشناس بودند، می‌آمدند سؤالاتی که داشتند از علمای اینها می‌پرسیدند. بعد از ظهور پیغمبر هم مدتی گذشت یک عده‌ای پیش علمای یهود آمدند و گفتند که این آقا ظاهر شده و می‌گوید من پیغمبر هستم، ما هم منتظر پیغمبر هستیم برای اینکه وعده‌های موسی و عیسی اقتضا می‌کند که حالا برای ما پیغمبری فرستاده شود. ما از کجا بفهمیم این راست می‌گوید یا نه؟ این آقایان جواب دادند، چون خودشان سه تا داستان را به هیچ‌کس نگفته بودند و در کتاب‌هایشان محرمانه نوشتند گفتند که از او بپرسید که این داستان اصحاب کهف و داستان موسی و خضر و داستان ذوالقرنین چیست؟ اگر بلد بود معلوم می‌شود خداوند به او خبر داده و راست می‌گوید. اگر بلد نبود که می‌گوید نه دیگر تو پیغمبر نیستی. این‌ها آمدند از پیغمبر پرسیدند، چون پیغمبر مأمور بود به مردم عوام هم دستور بدهد، هر کار که می‌کرد توجه می‌کردند. به این‌ها گفت بروید فردا بیایید من حالا گرفتارم. اینها رفتند، فردا آمدند که جواب بگیرند، بر پیغمبر وحی نیامده بود و پیغمبر هم که از خودش حرف نمی‌زد، گفت برای من وحی نیامده است. بروید فردا بیایید. فردایش آمدند. هی فردا، فردا، فردا … چهل روز طول کشید به نحوی که هم آنها مسخره می‌کردند و ناامید شده بودند و حتی مسلمین هم خیلی ناراحت شدند که آبروی ما پیش این‌ها می‌رود. چطور شده؟ پیغمبر فرمود که به من وحی نیامده، من از خودم هم که چیزی ندارم. روز چهلم وحی آمد. آن فرشته‌، جبرئیل که وحی می‌آورد گفت اول این آیه (سوره‌اش را با دقت بخوانید) که خداوند می‌فرماید: گفتی بروید فردا بیایید، چرا ان‌شاءالله نگفتی؟ خیال کردی که خودت کسی هستی؟ پیغمبر استغفار کرد و چون در آنجا گفتی، این‌طوری گفتی برای اینکه جلوی همان‌هایی که باعث آبروی اسلام و آبروی تو هستند کوچک بشوی، خداوند وحی را چهل روز قطع کرد؛ ولی بعد از این مواظب باش. بعد هم اخبار و داستان را گفتند که نوشته است، پیغمبر هم گفت و مؤمنین هم خوشحال شدند.

از خصوصیات وحیِ ما (اسلام) این است که پیغمبر هر چه که می‌شد به مردم می‌گفت. خودش چند بار بازخواست‌هایی که خداوند ‌کرد [به مردم گفت]، بازخواست نه، در واقع تندی. اگر بازخواست یا تندی خداوند می‌کرد برای ما بود. مثلاً جایی دیگر می‌گوید: وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ، ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ (الحاقه/44-46) خطاب می‌کند که اگر خداوند یک حرف‌هایی که ما نگفتیم به ما بَستی، محکم می‌گیرمت، رگ گردنت را قطع می‌کنم و هیچ‌کس هم نیست جلویش را بگیرد، از این تندتر نمی‌شود. پیغمبر هم، همین آیات را برای مردم خواند که الآن هم در قرآن هست.

یکی از مسلمین خیلی قدیمی و با ارزش در نزد پیغمبر و خداوند آمد، نابینا هم بود. ابن ام بصیر، فرزند مادر نابینا، این اسمش بود. از دَم درب آمد. آن‌وقت‌ها این‌طور که در بزنند نبود. از دم راه گفت یا محمد آیاتی بخوان و ما را صاف کن. در همان حال پیغمبر مشغول صحبت با کفار و مشرکین بود که مردم را اذیت نکنند. به گفته‌ی او گوش نداد، او دو ـ سه بار گفت تا پیغمبر جواب بدهد و جواب نداد و او رفت. خداوند خطاب به پیغمبر گفت که چرا جواب او را ندادی؟ به خاطر این چهار نفر که صحبت می‌کردند و اینکه این چهار نفر از رجال حکومت بودند تو با اینها حرف می‌زدی، او را یادت رفته؟ پیغمبر وسط حرفی که با آنها داشت، حرفش را قطع کرد و دوید تو کوچه و دنبال همین ام بصیر را گرفت و گفت بیا که به خاطر تو خداوند من را بازخواست کرده و او را برگرداند. منظور  هر آیه‌ای که آمد از مردم پنهان نداشت. وَمَا هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ (تکویر/24) حتی نسبت به غیب‌هایی که خداوند به او داد حسود نبود که به دیگران نگوید، همان‌ها را هم به دیگران می‌گفت. خیلی با مسلمین رو‌باز بود.

اینکه در اینجا این بسم‌الله که گفتند. منتها بسم‌الله را فقط به زبان نباید بگوییم، باید به دل بگوییم. مولوی می‌گوید: به دل اگر بگویی کافی است، ولی به هر جهت باید به دل بگویید. آنکه خداوند منع کرده ترک استثنا، استتثنا منظور آیه‌ی : الا ما شاءالله مگر اینکه خدا بخواهد (اسم آیه استثنا است). می‌گوید آن را از روی قساوت قلب ترک نکنید واِلاً اشتباهی هم همین‌طور نگویید، خیلی چیزها می‌شود که آدم اشتباه می‌کند. کسی که جان او با جان استثناست جفت یعنی با روش او با روش خدا یکی است، این شخص گاهی استثنا نمی‌گوید، چیزی نمی‌شود. این است که مسأله‌ی استثنا که گاهی فراموش می‌شود. شماها و ماها، همه‌مان باید جان‌مان با جان استثنا جفت باشد، یعنی روح‌مان احساس کند که به دست خداست، این احساس را اگر کرد و به زبان هم نیاورْد خداوند می‌بخشد.