حکایات و لطایف

chand nokte

روزی سه ملا با هم خربزه می‌خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می‌نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیزهایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می‌شود. 
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می‌کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می‌کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می‌نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می‌نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه‌ای دیگر در اینجا بمانم و به شماها بنگرم می‌ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه‌اش را تسبیح کرده با آن ذکر «یا قدوس» بگویند.

عبید زاکانی

***********

خورجین شخصی را دزدیدند و اموال او بر باد رفت.
مردمان بگفتند: سوره یاسین بخوان که با خواندن آن مال پیدا شود.
مال‌باخته بگفت:
کل قران به یکجا درون خورجینم بود!

عبید زاکانی 

***********

پسر ملانصرالدین از او پرسید
پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟
ملا گفت: چهل روز پسرم.
پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟
 ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم.

***********

خر نامرد ملانصرالدین:

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﺩﺭﺧﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻥ ﮐﻤﯽ‌ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﻧﺎﻏﺎﻓﻞ ﺩﺯﺩﯼ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪ. ﻣﻼ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺧﺮﺵ ﻧﯿﺴﺖ، ﺧﻮﺭﺟﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺑﻮﺩ.
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮐﻮﻟﻪﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﺯ ﺣﮑﻤﺖ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﺩﺭﯼ، ﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺧﺮ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﻤﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﺮ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻣﺎﺩﻩ؟ ﻣﻼ ﮔﻔﺖ: ﻧﺮ.
ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺧﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻣﺎ ﺧﺮ ﻣﻦ، ﺧﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ.

***********

آورده‌اند که شاه عباس از وزیر خود پرسید: ” امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟ “
وزیر گفت: ” الحمدالله به گونه‌ای است که تمام پینه‌دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!”
شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می‌بایست کفاشان به مکه می‌رفتند نه پینه‌دوزان، چون مردم نمی‌توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می‌پردازند.

***********

ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم در شب اول زندگی عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او به جای جدل به مطبخ رود تا کِشتی طوفان‌زده‌ی من به ساحل آرامش و سکون برسد، و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیفتد.

و اینک من شکر خدا چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می‌کنم!

***********

سلطان محمود در زمستان سخت، به طلخک گفت كه با این جامه‌ی یک‌لا در این سرما چه می‌كنی كه من با این همه جامه می‌لرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من كن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه كرده‌ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر كرده‌ام.

عبید زاکانی

***********

مردی به هر کسی می‌رسید، جملات بی سر و ته بهم می‌بافت و سوألات عجیب و غریب می‌پرسید. در مجلسی نزد ملا آمد و گفت: من من از شما چهل سؤال می پرسم، اگر در یک جمله جواب همه را بدهید به شما پانصد دینار می‌دهم. ملا گفت: اول پول را بده، بعد سؤال کن.

آن مرد پول را نزد یکی از دوستان ملا گذاشت و شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن و سؤالات مختلف پرسیدن. ملا هم ساکت بود و گوش می‌کرد. وقتی سؤالات مرد تمام شد ملا گفت: جواب این همه سؤال را فقط در یک کلمه می‌دهم… “نمی دانم”! مرد که از پاسخ ملا حیرت کرده بود آنجا را ترک کرد.

***********

هارون به بهلول گفت:
دوست‌ترین مردمان در نزد تو کیست؟
گفت: آنکه شکمم را سیر سازد.
گفت: من سیر سازم، پس مرا دوست خواهی شد یا نه؟
بهلول گفت: دوستی نسیه نمی‌شود!

عبید زاکانی

***********

شیر ناصرالدین شاه و نگهبان دزد:

ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را می‌دزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگر ش را هم می‌خوردند.

شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت. پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.»

جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: «اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.»

***********

سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پيش آوردند. خوشش امد و گفت: بادمجان طعامى است خوش.
نديمى در مدح بادمجان فصلى پرداخت.
چون سير شد گفت: بادمجان سخت مضر چيزى است.
نديم باز در مضرت بادمجان سخن‌پردازى كرد.
سلطان گفت: اى مردک نه اين زمان مدحش می‌گفتى؟
گفت: من نديم توام نه بادمجان؛ مرا چيزى مى‌بايد گفت كه تو را خوش آيد نه بادمجان را.

عبيد زاكانى

***********

قرﻋﻪکشی ملا نصرالدین:

ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١۵ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪی ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ»
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺍﻳﺮﺍﺩی ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «نمیﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «میﺧﻮﺍی ﺑﺎﻫﺎﺵ چی ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «میﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪکشی ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر می‌شه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪکشی ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ میشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴی نمیﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ بعد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪکشی ﮔﺬﺍشتمش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه‌كشی شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يک الاغ شويد. به ۵٠٠ نفر ۵٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.» 
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎیتی ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮنی ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.»!

***********

شیخی بهلول را گفت: بهشت جای فرزانگان و عاقلان باشد نه دیوانگانی چون تو.

بهلول گفت: من دیوانگی خود را قدر می‌دانم، که مانعی باشد برای ورود به بهشتی که فرزانه‌ای چون تو در آن آید.

***********

بهانه‌:

یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست.
گفت: اسب دارم، اما سیاه است.
گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟!
گفت: چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس.

عبید زاکانی

***********

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می‌توان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست‌وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه‌ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می‌رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد.
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می‌برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.

***********

آورده‌اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می‌دهم. بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌کنم: اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلا می‌باشد، من نمی‌فهمم که سکه‌های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

***********

عربی به دربار انوشیروان آمد و اجازه حضور خواست.
دربان را گفتند: او را بپرس که کیست؟
پرسید و گفت مردی از عربم.
چون به حضور انوشیروان آمد، خسرو او را گفت: کیستی؟ 
گفت: از سروران عرب.
انوشیروان گفت: نگفته بودی که یکی از آنانم.
مرد گفت: آری، اما چون پادشاه مرا به سخن خود گرامی داشت چنین شدم.

شیخ بهایی

***********

سخن حکیمانه

انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ می‌کشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجدداً ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله می‌روید؟
گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می‌ماندم خزانه‌ام را خالی می‌کرد.

***********

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

عبید زاکانی / رساله دلگشا

***********

عده‌ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند.
چرچیل به ناچار دایره‌ای کشید و خروسی در آن انداخت و گفت:
خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود، بگیرید!
این عده هرچه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می‌رفت.
آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اولی گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند.
آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و گفت:
این سیاست است.
حالا می‌توان فهمید که چرا همه دنیا را اینچنین به جان هم انداخته‌اند.

***********

گور بابای چرچیل:

روزی چرچیل سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی‌بی‌سی برای مصاحبه می‌رفت.
هنگامی که به آنجا رسید به راننده گفت: آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: نه آقا. من می‌خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانـی چرچیل را از رادیو گوش دهم.
چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: گورِ بابای چرچیل! اگر می‌خواهید تا فردا هم اینجا منتظر می‌مانم…

***********

سلطان محمود از طلخک پرسید:
فکر می‌کنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می‌شود؟
طلخک گفت: ای پدر سوخته.
سلطان گفت: توهین می‌کنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد.
طلخک خندید و گفت: جنگ اینگونه آغاز می‌شود.
کسی غلطی می‌کند و کسی به غلط جواب می‌دهد.

عبید زاکانی

***********

کفگیرش ته دیگ خورده:

در قدیم وقتی نذری می‌پختند مردم برای گرفتن غذا صف می‌کشیدند. هنگامی که غذا در حال تمام شدن بود آشپز کفگیرش را محکم به ته دیگ مسی می‌زد و صدای تاق تاق دیگ خالی را در می‌آورد، با این کار به کسانی که در صف بودند خبر می‌دادند که غذا تمام شده است.
کم کم این مسأله به صورت ضرب‌المثلی درآمد (کفگیرش ته دیگ خورده) و وقتی به کار می‌رود که بخواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل ثروت یا پول و اموالی نیست.

***********

ابلهی می‌خواست بر اسب سوار شود. پای راست بر رکاب گذاشت و بالا رفت. ناگزیر، رویش به طرف پشت اسب قرار گرفت. 
اندکی رفت تا به جماعتی رسید. گفتند: چرا واژگونه بر اسب نشسته‌ای؟
گفت: ” من درست نشسته‌ام. این اسب از کرّگی برعکس بوده است.

عبید زاکانی