مجذوبان نور - پایگاه خبری دراویش گنابادی

عقايد و افكار محيى‌الدين ابن عربى چهرهٔ برجستهٔ عرفان اسلامى (قسمت دوم)

Ibn Arabiانواع ادراكات و اينكه حواس خطاكار نيستند، بلكه فقط عقل است كه خطاكار است، آن هم در ادراكات غير ضرورى، نه ضرورى.

ابن عربى بر اين است كه معلومات و مدركات و نيز مدركات و ادراكات، از حيث ذات مختلفند و خداوند عادة  نه حقيقة براى هر چيزى كه ادراكش ممكن است، مدرک خاصى قرار داده است و مدركات بر شش گونه‌‏اند: پنج حس شاهد، يعنى سامعه، باصره، شامه، لامسه و ذائقه و يک عقل حاكم. اين مدركات جز عقل هرگز خطا نمى‏‌كنند و ادراكشان ضرورى است. ادراک عقل نيز بر دو قسم است:

قسمى مانند ساير ادراكات ضرورى است و در آن خطايى رخ نمى‏‌دهد. و قسمى ديگر غير ضرورى است و در آن به ادوات و آلات شش‏‌گانه يعنى حواس پنج‏‌گانه مذكور و قوهٔ مفكّره نيازمند است، و در اين قسم ادراک است كه عقل احياناً به اشتباه مى‏‌رود و خطا مى‏‌كند. برخى از عقلا به غلط حواس را خطاكار پنداشته‌‏اند، در صورتى كه خطا و غلط مخصوص عقل حاكم است نه حس شاهد. اما اين جماعت چنان‏كه اشاره شد در خصوص حواس دچار اشتباه شده‌‏اند و به آنها خطاهايى نسبت داده‌اند، براى مثال وقتى كه سوار كشتى بوده‌‏اند ديده‌اند كه ساحل با حركت كشتى حركت مى‏‌كند و به اين صورت باصره به آنها چيزى مى‏‌دهد كه واقعيت ندارد، كه بالضروره مى‌‏دانند ساحل از جايش حركت نمى‏‌كند و با وجود اين، قدرت انكار مشهود خود، يعنى حركت را هم ندارند، لذا حكم مى‏‌نمايند كه باصره در ادراكش خطا كرده است. و نيز وقتى كه شكر يا عسلى را مى‌‏چشند و آن را تلخ مى‏‌يابند با اينكه مى‌دانند آن شيرين است، ذائقه را خطاكار مى‏‌پندارند، ولى واقع جز اين است، زيرا قصور و اشتباه از جانب حاكم است، يعنى عقل، نه از سوى شاهد يعنى حس. در مثال‌هاى فوق، بدون شک باصره حركتى را دريافته و ذائقه هم طعم تلخى را چشيده است، منتها در اين بين، عقلى حكم كرده است كه ساحل متحرک است و شكر تلخ است و عقلى ديگر حكم كرده است كه ساحل ساكن است و شكر شيرين است، ولى خلط صفراوى در محل طعم وجود يافته و ميان ذائقه و شكر حايل شده و در نتيجه ذائقه تلخى يعنى تلخى صفرا را چشيده است.

بنابراين هر دو عقل اتفاق دارند كه ذائقه بلا شک طعم تلخى را احساس كرده است و اختلافشان در اين است كه آن در چه چيزى ادراک شده است؟ پس ظاهر شد كه عقل حاكم اشتباه كرده است نه حس شاهد و اگر به حسب عادت، فوق عقل امر ديگرى باشد كه آن از عقل أخذ نمايد و حاكم بر آن باشد، همان‏طور كه عقل از حس آخذ است و بر آن حاكم، در اين صورت آن مدرک حاكم بر عقل نيز در آنچه‏ براى عقل ضرورى مى‌‏نمايد اشتباه و خطا خواهد كرد و آن وقت اشتباه و خطا را به عقل نسبت خواهد داد.

خداوند را بندگانى است كه در ادراک امور خرق عادت كرده‏‌اند

ابن عربى به دنبال سخنان مذكور كه ديديم ارتباط ميان مدركات و ادراكات را امرى عادى دانست نه امرى ضرورى و حقيقى، مى‏‌افزايد: خداوند را بندگانى است كه براى آنها در ادراک امور خرق عادت كرده است، مثلاً براى بعضى از ايشان باصره را طورى قرار داده كه به وسيلهٔ آن جميع مدركات را از معقولات و محسوسات ادراک مى‌نمايند، براى بعضى ديگر سامعه را و به همين قياس است ساير قوا و همچنين غير آنها از قبيل ضرب و حركت و سكون چنان‏كه نبى- صلى اللّه عليه و آله- فرمود:

«انّ اللّه ضرب بيده بين كتفىّ فوجدت برد انامله بين ثدييّ فعلمت علم الاوّلين و الآخرين‏». در اين علم‏ ، داخل است هر معلوم معقول و محسوسى كه مخلوق از آن آگاه مى‌‏گردد، ولى آن به ‏وسيلهٔ قوه‏‌اى از قواى حسى و معنوى معمول حاصل نمى‌شود، پس بايد جز اين قواى عادى سبب ديگرى در كار باشد تا به ‏وسيلهٔ آن اين نوع علم به دست آيد. خلاصه، علوم گاهى به وسيلهٔ قوا و اسباب عادى كسب مى‏‌گردند و گاهى نيز از راه وسايل و اسباب غيرعادى حاصل مى‌‏شوند.

انبيا و اولياء امور را به طريقى غير از طرق عادى ادراک مى‏‌نمايند و به آن انتساب مى‏‌يابند، چنان‏كه گفته مى‏‌شود فلانى «صاحب نظر» است، «صاحب سمع» است، يا «صاحب طعم» است، يا «صاحب نفس و انفاس» (يعنى شمّ) است و يا «صاحب لمس» است، يعنى كه جميع معلومات را به نظر يا سمع يا طعم يا شم و يا لمس درمى‏‌يابد، اسماى الهى نيز اين چنينند كه هر اسمى حقيقت خاصى را عطا مى‏‌كند و آنان كه مثلاً مختص به اسم «اللّه» اند معارفشان الهيّه است و آنان كه مختص به اسم «الرحمن»اند معارفشان رحمانيّه است ولى با وجود اين در قدرت هريک از اسماء است تا اعطا كند تمام آنچه را كه جميع اسما عطا مى‌‏نمايند و جهتش احديت مسمّاست‏.

عقل خطا مى‏‌كند، مقلّد قواى ديگر است و انسان را قوه‏‌اى وراى طور عقل است

ابن عربى آنجا كه دربارهٔ اشتباه و خطاى عقل سخن مى‌‏گويد، تأكيد مى‏‌كند كه انسان را قوه‌‏اى وراى طور عقل است كه به يارى آن به كشف امورى نايل مى‏‌گردد كه عقل از ادراک آنها عاجز و ناتوان است و در ضمن از اينكه انسان از فكر و نظرش تقليد مى‏‌كند در صورتى كه آن مثل خود وى حادث است و همچنين از اينكه عقل از قواى حافظه، مصوّره، متخيّله و از حواس ظاهره مانند لامسه، شامّه، ذائقه، سامعه و باصره پيروى مى‌‏كند درحالى‏‌كه خداوند آنها را خادم عقل قرار داده است، ولى از پروردگار در آنچه در كتابش به زبان رسولش خبر داده تبعيت نمى‏‌كند، اظهار تعجب مى‌نمايد و چنين مى‏‌نگارد: در نظر ما شگفت‌آور است كه انسان از فكر و نظرش تبعيّت مى‏‌كند، در صورتى كه آن مثل خود انسان محدث است و نيز عقل از قوايى مانند حافظه، متخيله، مصوّره، لامسه، ذائقه، شامه، سامعه و باصره پيروى مى‌نمايد و آنچه را كه قواى مذكور به آن داده‏‌اند مى‏‌پذيرد، با اينكه مى‌‏داند خداوند اين قوا را خادم آن قرار داده است و آنها از مراتب خود تجاوز نمى‌كنند و هر يک از آن قوا ذاتاً عاجز و ناتوان است از اينكه حكم قوهٔ ديگر را داشته باشد. خلاصه با همهٔ اين قصور و ناتوانى كه اين قوا دارند باز عقل در مقام معرفت پروردگارش از آنها پيروى مى‏‌نمايد و استمداد مى‏‌جويد، نه از آنچه خداوند در كتابش به زبان پيامبرش خبر داده است. اين شگفت‌‏آورترين امر غلطى است كه در عالم رخ داده است. بلا شک هر انديشمندى گرفتار اين امر غلط و حكم نادرست است، مگر كسى كه خداوند بصيرتش را منوّر فرموده و در نتيجه معرفت يافته است كه خداوند به هر چيزى حدّى و فطرت و خلقت مخصوصى بخشيده است، مثلاً به سمع، خلق خاصى براى ادراک خاصى عطا كرده است كه معمولاً از اين حدّ ادراک تجاوز نمى‏‌كند و عقل را نيازمند آن قرار داده است تا به وسيلهٔ آن از معرفت اصوات، تقطيع حروف، تغيير الفاظ و تنوّع لغات اطلاع يابد و در نتيجه ميان صداهاى گوناگون از قبيل صداى پرندگان، وزش بادها، جريان آب‌ها، و غير آن فرق بگذارد. اگر سمع اين امور را به عقل نمى‏‌رساند، عقل به خودى خود از ادراک آنها عاجز و ناتوان مى‏‌بود. همچنين است قوهٔ بصر كه خداوند عقل را در ادراک مبصرات به آن محتاج كرده است، چنان‏كه اگر قوهٔ بينايى نباشد، عقل را قدرت و توانايى درک الوان نباشد و بر همين قياس است ساير قواى انسان كه به حواس معروفند. خيال هم به اين حواس نيازمند است و آن تخيل نمى‏‌كند، مگر آنچه را كه اين قواى معروف به حواس به آن مى‏‌دهند. اگر قوهٔ حافظه هم آنچه را كه به واسطهٔ اين قوا در خيال حاصل شده حفظ نكند، در قوهٔ خيال چيزى از آنها باقى و محفوظ نمى‏‌ماند، پس خيال هم به حواس نيازمند است و هم به قوهٔ حافظه، گاهى هم حافظه ضعيف مى‏‌گردد، به اين جهت امور كثيرى از خيال فوت مى‏‌شوند، در اين صورت به قوهٔ مذكّره حاجت مى‏‌افتد تا امر فراموش شده را به ياد آورد و بدين ترتيب قوهٔ مذكّره، معين قوه حافظه مى‏‌گردد و چون قوهٔ مفكّره به جانب خيال مى‏‌آيد، به قوهٔ مصوّره احتياج مى‏‌يابد تا به آن وسيله امورى را كه خيال ضبط كرده است به صورت دليل و برهان تركيب كند و در آن به محسوسات يا ضروريات، يعنى امورى كه مركوز در جبلّت است استناد مى‏‌جويد و بالاخره در اين هنگام كه فكر آن دليل را تصور مى‏‌كند، عقل آن را از فكر مى‏‌گيرد و به استنتاج مى‏‌پردازد و به وسيلهٔ آن بر مدلول حكم مى‏‌نمايد. و هيچ قوه‌‏اى از اين قوا نيست، مگر آن را موانع و اشتباهات و خطاهايى است كه بايد از صحيح ثابت فرق گذاشته شود. پس بايد توجه داشت كه عقل تا چه اندازه محتاج است كه آن چيزى را جز به وسيله اين قوا نمى‏‌شناسد، در حالى كه اين قوا را نيز علت‌ها و آفت‌ها مى‌باشند. بنابراين روشن شد كه آگاهى و آشنايى عقل به امور، به اين وسيله ناقص و نااستوار و نامطمئن است، ولى با وجود اين وقتى كه خداوند امرى را به وى خبر مى‏‌دهد به اين دليل كه فكر آن را نمى‌‏پذيرد، در قبول آن توقف مى‏‌نمايد. بنگر كه عقل تا چه حد به قدر پروردگار جاهل است، و چگونه از فكرش تقليد مى‏‌كند و حكم پروردگارش را رد؟

به اين ترتيب دانسته شد كه عقل بذاته نيازمند است و جز ضروريّات‏  كه‏ برايش فطرى است و نيز جز صفت قبول كه به آن وسيله علوم را اكتساب مى‏‌نمايد، در آن چيزى نمى‌باشد. چون موضوع از اين قرار است، قبول او از پروردگارش آنچه را كه او دربارهٔ خودش به وى خبر مى‏‌دهد، شايسته‏‌تر است از قبول او از فكرش، كه دانسته شد فكرش مقلّد خيال است و خيالش هم مقلّد حواس است و قوهٔ خيال علاوه بر اينكه مقلّد است، در حفظ و نگهدارى امور نيز محتاج حافظه و مذكّره است، كه خود را قدرت حفظ و نگهدارى نباشد و در عين حال همهٔ اين قوا در مظانّ اشتباه و خطايند. خلاصه با اينكه عقل خود از اين فقر و نياز ذاتيش آگاه است و به نقص و محدوديت وسايل كسبش نيز كه همان قوا باشد واقف است و به نيكى مى‌داند كه هر يک از اين قوا را حد و مرتبه‏‌اى است كه نمى‌‏تواند از آن تجاوز نمايد، با وجود اين قبول نمى‌كند قول كسى را كه مى‏‌گويد ماوراى تو و قواى تو قوه‏‌اى است و آن به تو امورى اعطا مى‏‌كند كه از گونه معطيات قوهٔ مفكّره نيست. اهل اللّه از ملائكه و انبيا و اوليا، از اين عطيّه برخوردارند و كتب منزله نيز به آن ناطقند. پس بايد اين اخبار الهى را از ايشان بپذيريم، كه تقليد حق سزاوارتر از تقليد قوّهٔ مفكّره است، به ‏ويژه كه مى‌‏بينيم عقول انبيا و اوليا آن اخبار را پذيرفته و ايمان آورده‏‌اند، زيرا چنين ديده‌‏اند كه تقليد پروردگارشان در معرفت او از تقليد افكارشان بهتر است‏.

اصل هر علمى تقليد است

خلاصه ابن عربى اصل و مرجع همهٔ اقسام علوم را، اعمّ از نظرى، ضرورى و كشفى، تقليد مى‌‏داند. زيرا تقليد تقييد است و عالم خارج از حقيقت تقليد نيست كه موجودى مقيّد است و تقييد در او عين تقليد است. بنابراين تقليد را در ما سلطه و حكومتى آشكار است و همهٔ علما و اصحاب علوم در قيد تقليدند، منتها با مراتب مختلف و طبقات متفاوت، به اين صورت كه برخى از پروردگارشان تقليد مى‌‏كنند و اين‏ها طايفه علّيه اصحاب علم صحيحند، و برخى ديگر از عقلشان، و اين‏ها اصحاب علوم ضروريّه‌‏اند، و برخى ديگر از عقلشان تقليد مى‏‌كنند در آنچه فكر بدان داده است، و جز اين مراتب و طبقات، ديگر مرتبه و طبقه‏‌اى موجود نيست. بنابراين تقليد فراگير و شامل همه علما و حاكم بر همه ماست. «فاذا كان التقليد هو الحاكم و لا مندوحة عنه فتقليد الرّب أولى فيما شرع من العلم به».

بالاخره ابن عربى تأكيد مى‏‌كند كه بايد از پروردگار تقليد كرد و آنچه را كه او دربارهٔ علم به خود خبر داده، پذيرفت و از تقليد و پذيرش حكم عقل- كه چه بسا برخلاف حكم پروردگار است- احتراز جست. زيرا اصل در عالم جهل است و علم مستفاد است، علم وجود است، وجود، مخصوص خداوند است و عدم مخصوص عالم. «فتقليد الحقّ الّذى له الوجود اولى من تقليد من هو مخلوق مثلک، فكما استفدت منه سبحانه الوجود، فاستفد منه العلم» .

مطالب مرتبط