مجذوبان نور - پایگاه خبری دراویش گنابادی

روایتی انسان‌شناسانه از حاجی فیروز

حاجی فیروزحاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز می‌دانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است.
به گزارش خبرگزاری مهر، روایت متفاوتی از حاجی فیروز را آرزو مختاری به رشته تحریر درآورده است که باعنوان «ارباب خودم چرا نمی خندی؟» در سایت انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است .شما را به خواندن این مقاله دعوت می کنیم؛

ارباب خودم سلام و علیکم

ارباب خودم سرت رو بالا کن

ارباب خودم من رو نگاه کن

ارباب خودم لطفی به ما کن

ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

حاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز می‌دانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است. ولی تمام این کلمه‌ها، تمام این حاجی فیروزها، بهارها، نوروزها، جشن‌ها، شادی‌ها، رقص‌ها، لبخندها، کلماتی‌اند هر کدام انباشته از تاریخ و استعاره‌. همانطور که ما هر سال رخت‌های تازه‌ای بر آن رختِ قرمز حاجی فیروز می‌پوشانیم، هر کدام‌مان به صدای او و ترانه‌ او صدا و ترانه‌ توی ذهن‌مان را سنجاق می‌کنیم. هیچ کدام‌مان رخت از تن حاجی فیروز نمی‌کنیم. رخت به رخت تن‌اش اضافه می‌کنیم، ناگزیر.

صورت سیاه کرده و سفیدیِ چشم‌های برآمده‌ حاجی فیروز ترس به دل می‌اندازد. دایره زنگی‌اش را می‌لرزاند و با صدای غریب‌ انگار دگرگون شده‌اش ترانه می‌خواند؛ خطاب به ما. و خطاب‌اش بیش از اینکه بخنداندمان ما را می‌ترساند. این عجب است. این اصرارِ کلامِ او به خنداندن و این هیأتِ جستان و غریب و سرخ و سیاهِ او به ترساندن.

حاجی فیروز را مهرداد بهار وابسته به اسطوره‌ بین‌النهرینیِ بازگشت تموز یا دموزی دانسته بود و حدس زده بود که حاجی فیروز با ایزد گیاهیِ شهید شونده مرتبط است: “چهره سیاه شده‌ حاجی فیروز، بازگشت وی را از جهان مردگان نمادپردازی می‌کند، لباس قرمزش نشانه‌ خون سرخ سیاوش و آمدن خدای قربانی شده به زندگی است، در حالی که سرخوشی وی از شادمانی تولد دوباره است۱”. کتایون مزداپور نیز حاجی فیروز را مشابه تموز یا دموزی، اسطوره‌ی بین‌النهرینی می‌داند که در آن “هنگامی که دوموزی به روی زمین می‌آید، بهار می‌شود و آیین نوروز هم آنگونه که پیداست به انگیزه‌ آمدن اوست. چهره‌ی سیاه‌اش هم وابسته به بازگشت او از جهان مردگان است و شادمانی‌های نوروز برای بازگشت دوموزی از زیرزمین و آغاز دوباره‌ باروری در روی زمین است۲.”

بهار مختاریان خاستگاه حاجی فیروز را، با استناد به پژوهش‌های ویدن‌گرن۳، نه در اسطوره‌ بین النهرینی که در اسطوره‌های هند و اروپایی جُسته است: “دو رنگِ سیاه و قرمز، عناصری نمادین‌اند که در مراسمِ بازمانده از جشن‌های بازگشتِ روان درگذشتگان و بزرگداشتِ مردگان به کار می‌رود که در این میان سیاه، نمود و تجلی مردگان و سرخ، نمونه‌ی باززایی‌ است. بازتابی از نمادپردازی این دو رنگ به نیکی در جامه‌ی سرخ حاجی فیروز و آتش‌افروز و در چهره‌ی سیاه آن‌ها آشکار است، نمادپردازی‌ای که در بسیاری از مراسم هند و اروپایی تکرار می‌شود.”

ویدن‌گرن نشان داده است ردِّ پای کلاهِ بوقی و جامه‌ رنگینِ دلقک‌ها به آدابِ تشرف در انجمن‌های مردان۴ می‌رسد که از اسباب سلوک‌شان، سوای دوره‌گردی و دریوزگی، یکی پوشیدن خرقه‌ی وصله‌دار و چند تکه‌ بوده است، با کلاه‌های اغلب نوک تیز بر سر. این انجمن‌های مردان خود نشان به انجمن‌های کهن هند و اروپایی می‌برند که زیرزمینی و سرّی بوده‌اند و اعضایشان جامه‌های سیاه یا تیره تن می‌کرده‌اند و صورت‌هایشان را سیاه می‌کرده‌اند تا خصیصه‌ زیرزمینی بودن و سرّی بودن‌شان را نشان دهند؛ منسوب به جهانِ زیر زمین، جهانِ مردگان. این انجمن‌های مردان خود نشان از آیین‌های کهنِ شکار سبعانه‌ دارند: آبای دلقک “کسی جز سردسته و راهبرِ شکار سبعانه نیست؛ نماد گروهی از ارواح که در پیرامون شکارگاه فریاد برمی‌کشند” جست و خیز می‌کنند، و می‌رقصند. “ویژگی‌ای که هنوز در جست و خیزهای ابلهانه ولی چیره‌دستانه‌ دلقک‌ها، و در فریادهاشان باقی مانده است.” رنگِ سیاه چهره‌ کهن‌ترین دلقک‌ها یا نقاب‌هایی که بر چهره می‌زنند نیز نمادی از جهانِ زیرزمین، جهانِ مردگان است.

یکی از آیین‌های جهانِ مردگان که در ایران مرسوم بوده و هنوز نشانه‌هاش باقی‌ست، آیین مربوط به فرَوَشی‌هاست. “در بندهای ۴۹-۵۱ فروردین‌یشت گفته می‌شود که فرَوَشی‌های دلاورِ خوبِ مقدس را می‌ستاییم که از جایگاه خود در هنگام همسپثئیدیه به پرواز درمی‌آیند و ده روز با هم در آن‌جا می‌چرخند تا بدانند چه کسی آن‌ها را می‌ستاید، چه کسی شادمان می‌شود و برایشان با دستانی بخشنده، با نیایش، شیر و غذا می‌آورد؛ چه کسی نام‌شان را بر زبان می‌آورد و از میان مردم کدامین روان درگذشته فراخوانده و به او آن یزش و نیایش نثار می‌شود تا به یاری این یزش، تا جاودان غذای او همواره آماده باشند. به روشنی پیداست مراسمی که طی این گاهنبار برگزار می‌شد، آیین‌های بسیار کهنی بوده‌اند که سپس‌تر با آیین‌های جشن سال نو در آمیختند۵.” از جمله سفره‌ هفت‌سینی که یادگارِ آن یزش‌ها به ارواح نیاکان است. بهار مختاریان بازنمود حضور فَروَشی‌ها را در آیین‌های کنونی ایران در مراسم و آیین‌هایی از جمله حاجی فیروز و چهارشنبه‌سوری و کوسه برنشین می‌بیند. در مراسم “کوسه برنشین” کوسه جامه‌ای کهنه بر تن می‌کند و کلاهی از پوست بز یا نمد به سر می‌گذارد و کمربندی به میان می‌بندد که چند زنگوله بر آن آویزان است، که این زنگوله‌ها لابد همچون زنگوله‌های برادران ژرمنی‌اش رسیدنِ او را از جهانِ مردگان به ساکنانِ زنده‌ روی زمین اعلام می‌کنند. در مراسم چهارشنبه سوری هم “افرادی با صورتِ پوشیده و بدون کلام با قاشق‌زنی نمایشی از مردگان را نشان می‌دهند.۶”

ویژگی دیگر دلقک‌ها این است که به رغم ظاهر ابلهانه‌شان، رفتار خشونت‌باری دارند و این رفتار خشونت‌بارشان چنانکه ویدن‌گرن گفته است “یادآور کردار وحشیانه‌ انجمن مردان” است. حاجی فیروز با آن چشم‌های سفیدِ برآمده‌اش که تهدید کننده‌اند و تنبیه کننده چطور قرار است بخنداند؟

البته به او می‌شود خندید. ارسطو گفته‌ است ما قادریم از نگاه کردن به تصویرها و تقلیدها و بازنمایی‌ها لذت ببریم حتی اگر چیزی که از آن تقلید می‌شود خودْ زشت و بدقواره و نامطبوع باشد و نشود نگاه‌اش کرد. پس می‌شود به آنچه نگاه نکردنی‌ست نگاه کرد. پس حتی می‌شود به آنکه روبروی ما ایستاده است و هیأت‌اش بازنماییِ هیأتِ مرگ است نگاه کرد، تاب آورد و نگاه کرد. “مثالِ واضح آن نقاب کمدی‌ست که زشت و ناخوشایند است ولی از نگاه به آن دچار رنج نمی‌شویم۷ “، بلکه حتا از بازشناسی تضادی که بین مثلاً کلام و رفتار هنرپیشه با ظاهرش هست خنده‌مان می‌گیرد، نه که دچار شعف و لذت شویم. یعنی با اینکه “رفتار مضحک گونه‌ای از زشتی‌ست” چون بازنمایی‌ست برای ما آزاردهنده و دردآور نیست و قادریم به آن بخندیم. قادریم تاب‌اش بیاوریم، نگاه‌اش کنیم و به آن بخندیم.

خنده‌ آغازین، خنده‌ بدون تاریخ‌ است. خنده‌ بی‌نیاز به بازشناسی امر متناقض، خنده‌ی عاری از امر کمیک. خنده‌های آیینی اجرای خنده‌ی آغازین‌اند و هم چنانکه پراپ می‌گوید خنده‌ آیینی خنده به امر کمیک نیست. خنده‌ آیینی اجرای خنده است. پراپ می‌گوید “برای فهمیدن و درک خنده‌ آیینی ما باید اندیشه‌های خود را درباره‌ امر خنده‌دار(کمیک) به دور افکنیم. ما اکنون آنچنانکه مردم در گذشته می‌خندیدند نمی‌خندیم.۸”

خنده پیش‌تر از معنایی دینی و آیینی برخوردار بوده است. خنده‌های آیینی‌ که پراپ به آن‌ها پرداخته خنده‌های ملازمِ مرگ و زندگی‌‌اند. خنده‌های ملازم با مرگ یا خنده‌های ملازم با زندگی. این‌ها از آیین‌های آستانگی‌اند. پا این سوی آستانه که بگذارد خنده‌ ملازم با زندگی می‌کند، پا آن سوی آستانه بگذارد خنده‌ ملازم با مرگ. از آستانه که بگذرد، یا قصدِ گذشتن از آستانه که کند، آیین گذشتن از آستانه را به جا می‌آورد؛ هر بار که بگذرد۹.

پراپ می‌گوید “اگر خنده به هنگام ورود به سرزمینِ مرگ متوقف و ممنوع می‌گردد، پس ورود به دنیای زندگی باید با خنده همراه باشد. حتی به خنده فرمان داده می‌شود.” در یکی از اسطوره‌های بومیان آمریکا نهنگی دو برادر را می‌بلعد و وقتی در سرزمینی دیگر از شکم نهنگ خارج می‌شوند می‌خندند۱۰. بعضی بومیان استرالیا بر این باورند موجودی که در شکم مادر بچه می‌گذارد آنجه‌-آ(Anje-a)۱۱ نام دارد. تکه‌ای گِل از باتلاق برمی‌دارد، شکل نوزادش می‌کند و در زهدان زن می‌گذارد. نمی‌شود او را دید چون در اعماق جنگل‌ها و میان صخره‌ها و باتلاق‌ها زندگی می‌کند ولی گاهی می‌شود صدایش را با خودش که می‌خندد شنید و وقتی صدای خنده‌اش می‌آید یعنی مشغول ساختن بچه برای کسی‌ست. در یکی از قبایل آفریقا “خداوند نخست مرد را می‌افریند، سپس زن را، آنان به یکدیگر می‌نگرند و می‌خندند. آنان می‌خندند چون زاده و خلق شده‌اند. آن کس که زاده می‌شود یا آفریده می‌شود می‌خندد۱۲.” ولی در کنار بستر مرگِ اهالیِ برمه۱۳ غول‌های بدهیبتی ظاهر می‌شوند (که خودشان آدم‌هایی بوده‌اند که به شکل خشنی کشته شده‌اند) تا به محتضرِ در بسترِ مرگ بخندند. در میان مردم ساردی‌نیا هم معمول بوده که پیران و سالخوردگان را می‌کشتند و هنگام کشتن‌شان بلند می‌خندیده‌اند۱۴. پراپ می‌گوید “آستانه و درگاهی که که زندگی را از مرگ جدا می‌سازد، آستانه یا درگاه خنده است. آن سوی آستانه خنده ممنوع است، این سوی آستانه خنده اجباری‌ست.”

در آیینِ آستانه‌ جهانِ مردگان خنده نهی و ممنوع شده است. هم در مدخلِ آن جهان و هم بعد از دخول به جهانِ مردگان. پراپ می‌گوید “هنگامی که یک شخص زنده وارد جهان مردگان می‌شود باید زنده بودن خود را پنهان بدارد وگرنه خشم ساکنان آن دیار را علیه خود به عنوان متجاوزی که از آستانه‌ ممنوع گذشته است، برخواهند انگیخت. با خندیدن، وی زنده بودن خود را برملا می‌سازد.” آدمی که مُرده است نه باید بخندد نه عطسه کند نه دهن‌دره کند نه حرف بزند نه بخورد نه بخوابد نه ببیند. باید مُرده باشد.

در یکی از اسطوره‌های اسکیموها که پراپ نقل می‌کند پیرزن عجیبی هست که بر قله‌ کوهی ساکن است و ارواح مردگان برای رفتن به جهانِ مردگان باید از آن سرزمین بگذرند. او طبلی دارد که بر آن می‌کوبد و با سایه‌‌ خودش می‌رقصد و حرف‌های بی‌معنی می‌زند و صدای خنده از خودش درمی‌آورد، پشتش را که می‌چرخاند ماتحت عظیم‌اش را به نمایش می‌گذارد که از آن عقرب دریایی باریکی آویزان است، به پهلو که می‌چرخد دهان‌اش کج است، صورت‌اش مستطیل می‌شود، به جلو که خم می‌شود پسِ خودش را می‌تواند لیس بزند، تو باید بی‌آنکه بخندی به او نگاه کنی. خنده بر لب بیاوری پیرزن طبل‌اش را بر زمین می‌کوبد و تو را می‌گیرد و بر زمین می‌کوبدت، با چاقو شکم‌ات را سراسر پاره می‌کند، دل و روده‌ات را بیرون می‌کشد و حریصانه می‌بلعد. همان شکمی که، همان پرده‌ دیافراگمی، که بالا رفته بود و پایین رفته بود به خنده.

به رغم تضاد “مضحک”ی که در ظاهر حاجی فیروز هست و او را خندیدنی می‌کند، تهدید مهیبی در کلام فریبکار و اغواگر او نهفته است. او با سماجت از ما می‌خواهد “سر بالا کنیم”، “نگاه‌اش کنیم” و “بخندیم”، به منظرش بخندیم. مترصد است که ما یک آن، بی‌حواس و بی‌اعتنا به حرمت‌ها و ممنوعیت‌ها، بخندیم و حالا نوبتِ او باشد که ما را بابتِ خنده‌ بی‌جا و بی‌گاه‌مان تنبیه کند.

او که با رخت قرمز و صورت سیاه کرده و دایره زنگی رقصان و پاجهان، از جهانِ مردگان بیرون آمده است، و زنگوله جنبان به روی زمین میان زنده‌ها دویده است تا آمدن‌اش را خبر بدهد، هیچ شبیه آن دلقکی نیست که با دایره و دمبک، به خاطر نوروز و بهار، به روی زمین دویده باشد تا آغاز دوباره‌ باروری و زایش طبیعت را مژده دهد. نه، او مترصد است که ما یک آن بخندیم، و او حین رقص‌اش، به ناگاه، جَستی به سمت ما بزند و ما را کشان کشان به آن سوی آستانه‌ای فرو کشد که بر آن می‌رقصد و دایره زنگی‌اش را تکان تکان می‌دهد و می‌خواند:

ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

خطاب به همراهِ ناپیدای خود که لابد صورتک بزی به چهره دارد؛ در صحنه‌ای که شبیه صحنه‌ آن مینیاتور ایرانی۱۵ است که ویدن‌گرن به آن اشاره می‌کند و در آن رقصنده‌هایی با کلاه بوقی هم‌پای مردانی در پوستِ بز بالا و پایین می‌جهند- یادآورِ آیینِ کهنِ شکار سبعانه و مردانی که با صورت‌های سیاه‌کرده یا در پوست حیوانات، دورِ شکارگاه بالا و پایین می‌جهیدند و فریادها و خنده‌های هولناک سر می‌دادند. پس شاید “بزبزقندی” نه یک لغو که یک خطاب باشد؛ خطاب به همراهی ناپیدا یا غایب، با صورتک بز یا فرورفته در پوستِ بز؛ بزی که ظاهراً از همراهان و نشانه‌های کارناوال‌های جهانِ مردگان است.

لاجرم، انگار او نه مژده رسانِ بهار و نوروز که خبررسانِ بازگشت از جهانِ مردگان است. دعوت به خنده‌ او دعوت به شادمانی نیست؛ دعوت به مرگ است. کلام او مُحیل و مُهلک است. مُهلک است چون کلام‌اش نه به جهان زندگان که به جهان مردگان تعلق دارد.

نویسنده: آرزو مختاری

پانوشت

۱. مهرداد بهار/ به نقل از محمود امید سالار / منتشر شده در سایت انسان‌شناسی و فرهنگ.

۲. از مصاحبه‌ی کتایون مزداپور.

۳. پژوهشی در خرقه‌ی درویشان و دلق صوفیان/ گئو ویدن‌گرن/ ترجمه و تحقیق بهار مختاریان/ نشر آگه/ ۱۳۹۳

مترجم در مقدمه ذکر کرده که عنوان اصلی پژوهش ویدن‌گرن “جامه‌ی هارلکن، ردای راهب، کلاه دلقک و درویش؛ پژوهشی اجتماعی، دینی و تاریخ البسه” است ولی در ترجمه‌ی فارسی این عنوان را مناسب‌تر یافته است.

۴. “انجمن مردان” به نظام منسجمی متشکل از مردان جوان و مجردی اطلاق می‌شود که اعضای آن پس از بلوغ و آمادگی و توانایی استفاده از سلاح به این جرگه درمی‌آمدند… ویکاندر نشان داده است که ویژگی جوامع کهن هند و اروپایی حضور و وجود انجمنی موسوم به “انجمن مردان” است. / همان/ ص ۱۰۱

۵. همان / ص ۱۱۹ ۶. همان.

۷. ارسطو/ بوطیقا / ترجمه‌ی هلن اولیایی‌نیا / نشر فردا / ۱۳۸۶

۸. ولادیمیر پراپ /”خنده‌ی آیینی در فولکور”/ ریشه‌های تاریخی قصه‌های پریان / ترجمه‌ی فریدون بدره‌ای/ انتشارات توس/ ۱۳۷۱

۹. آستانه‌ی مرگ و زندگی ولی برهم است. بر آستانه که بایستد خنده و گریه درهم می‌تواند بشود.

۱۰. “خنده‌ی آیینی در فولکور” / ص ۲۵۴

۱۱. The Golden Bough / James Frazer

۱۲. “خنده‌ی آیینی در فولکور” / ص ۲۶۰

۱۳. Encyclopedia of Demons and Demonology/ Rosemary Ellen Gulley

۱۴. “خنده‌ی آیینی در فولکور”/ خنده‌ی ساردونی/ ص ۲۶۰

۱۵. پژوهشی در خرقه‌ی درویشان و دلق صوفیان/ ص ۱۷۸/ تصویر ۱۷: درویشانِ رقصان

مطالب مرتبط